#فرشته_نجات_پارت_40

همانطور که نوشابه ام را میخوردم به ژرفا که به صورتم خیره شده بود زل زدم . خیلی آروم و شمرده

شمرده شروع کرد : دوتا سرباز بودن که مدت زیادی توی یه بیابون سرگردون بودن یه روز بعد از

مدت ها یه ماشین از اون بیابون رد شد سربازا بش گفتن بیا مارو هم برسون به شهر رانندهه می گه به

شرطی میبرمتون که بران از قبرستون پست اون کوه یه انگشتر بیارین

پریدم وسط حرفش : یا جد سید الشهدا داستانت جنیه ؟ تورو جدا نگو من می ترسم .

ژرفا با خنده ادامه داد : اون سر بازا هم زودی حرکت می کنن ومیرن ... خلا صه اینکه می رسن

قبرستون و یه قبر می کنن و از توش یه انگشتر برمی دارن اما چون انگشتره در نمی یومده انگشت زنه

تو قبرم می کنن و میبرن واسه مرده . اون مرده هم می برتشون شهر . چند روز بعد یکی از سربازا تو

خونه اش بوده که یکی در میزنه میره درو باز میکنه میبینه یه پیرزنه اس میگی چی می خوای مادرجون

چیرزنه می گه یه لیوان آب میره یه لیوان آب میاره و میده بهش همونطور که پیرزنه آبو می خورده

سربازه می بینه پیرزنه یه انگشت نداره می پرسه انگشتت کجاس ؟ جواب میده تو کندیش ؟!

جمله ی آخر رو جوری گفت که یه متر پریدم هوا و نوشابه تو گلوم گیر کرد .

ساؼر باخنده به کمرم کوبید : چته دختر نکشی خودتو ؟!

آنقدر سرفه کردم که فکرکنم گلویم سوراخ شد .

وقتی آرام شدم رو به ژرفا گفتم : زهرمار حناق سه ساعته قلبم افتاد تو گلنم ... چرا همچین میکنی ؟

ژرفا : هویجوری .

من : درد بی درمون ، سکته داده منو بعد میگه هویجوری .

دوباره خندید وشانه بالا انداخت .

در همین حین بهنام همراه همان پنج پسر دیروزی به سمتمون آمدند .

من : سلام بهنام سیاهه !





قبل از اینکه بهنام بخواد حرفی بزنه بهار گفت : وا کجاش شوهرم سیاهه که هی بش میگی سیاهه به این

سفیدی !

من : خوبه خوبه چه دفاعم می کنه ازش ... شوهر ذلیل !!!

بهنام دستش را دور گردن بهار حلقه کرد و کنارش نشست : به تو چه ... می بینی خانم خوشگلم ازم

طرفداری میکنه حسودیت میشه ؟

من : کی ؟ من به تو حسودیم بشه ؟ خواب دیدی خیر باشه .

بهنام : گمشو جوجه .

من : گم شدی خرس .

بچه ها خندیدند .

بهنام رو به یکی از پسر ها گفت : مسعود )خجسته( پاشو برو سفارش ؼذا بده واسه همه جوجه بگیر .

پسری قد بلند از جا برخاست . قبل از اینکه حرکت کنه گفتم : مسی جون واسه من کوبیده بگیر با سالاد

و دوغ .

مسعود : امر دیگه ؟

من : پونه هم بگیر واسه دوغ .

مسعود : اوکی .

تا حاضر شدن ؼذا مشؽول گفت و گو شدیم .

بهنام رو به من گفت : ایلسا یه کم از خودت بگو چیکار میکنی ؟ کلاس چندمی ؟ فکرکنم پونزده شونزده

سالت باشه ؟!

من : اوهوم شونزده سالمه و امسال معماری قبول شدم قبل از اینکه هم بپرسی چرا میگم چون چ چسبیده

به راه ... نه شوخی کردم دو سال جهشی خوندم .

بهنام : پس حسابی بچه زرنگیا ؟!

خندیدم و هیچی نگفتم .

رو به ساؼر پرسید : تو چی ؟ دانشجویی ؟

ساؼر : منم با ایلسا قبول شدم .





بهنام : پس شیرینیه ما کو ؟

romangram.com | @romangram_com