#فرشته_نجات_پارت_1


مقدمه:

مگو او را برای چشم های دل سیاهش ، و لبخند و نگاهش ،

برای لحن آرام کلامش ، برای آنکه می فهمد مرا ،

هم فکریش آسایشی شیرین و دلخواه و دل انگیز ،

به جام هستی ام ریزد دمادم .

برای سحر و افسون کلامش ، برای پیچک اندام نرمش ،

برای آن نگاه ؼرق شرمش ،

دوست می دارم .

زمان شاید بگیرد چشمهای دل سیاهم ، و لبخند و نگاهم را ،

وشاید بگذرد این روزگار با تو بودن هم .

من از این خشت های سست می ترسم .

اگر روزی فرو ریزد ،

به لب های تو حرفی ار برای گفتن با من نمی ماند .

کنار من بمان با عشق ، تنها از برای عشق

به روی گونه های خیس از اشکم ،

بکش دست محبت را ،

برای خاطر این اشکها ، با من مگو از عاشقی حرفی ،

که شاید روزگاری ، قطره ی اشکی نماند ، در دو چشمانم

کنار من بمان با عشق ، تنها از برای عشق

خدای عاشقان در را به روی عشق ما هرگز نمی بندد

به این دیوانگی ها ، زیر لب هرگز نمی خندد.)هما میر افشار(





فصل اول

_ برای بار سوم می پرسم ، دوشیزه ی محترمه ی مکرمه سرکار خانم ایلسا )نامی قدیمی بنام صاحب

وفرمانروای کل ایل( فرجود فرزند جناب آقای آرش )درخشان( فرجود آیا به بنده وکالت می دهید که شما

را با مهریه ی معلوم یک جلد کلام الله ، یک جفت آینه وشمعدان ، یک باب واحد مسکونی و چهارده

سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد وازدواج دایمی جناب آقای ارشیا )تخت( مهراد

ولد آقای تارخ )نام پدر حضرت ابراهیم( مهراد درآورم ؟ آیا وکیلم ؟

ایلسا پس از کمی مکث با صدای بسیار ضعیفی گفت : با اجازه ی بزرگترا بله !

همزمان با بله گفتن او صدای کل کشیدن زن های فامیل برخاست . عماد خان )اعتقاد( و ملوک السلطنه

)سرور پادشاهان( جلو آمدند و پس از بوسیدن آن دو ، تبریک گفته . به هر کدامشان کلید یک ماشین

اسپرت و صفر کیلومتر را هدیه دادند . صدؾ )نام جانوری نرم تن( و تارخ ، پدر و مادر داماد ، جلو

آمدند .صدؾ با خنده گفت : ارشیا جان چه احساسی داری از اینکه به جمع اسرا پیوستی؟

ارشیا لبخند کم رنگی زد و گفت : گرممه !

تارخ خندید و گفت : چه داماد بی ذوقی ! یادمه روز عروسی خودمون ، آن چنان شاد وشنگول بودم و

چرت و پرت می گفتم که صدای آقا بزرگ و خانم بزرگ دراومد سپس رو به همسرش گفت : صدؾ

جان مطمئنی این بچه ی خودمونه !

صدؾ اخم ظریفی کرد و گفت : ا ... این چه حرفیه ؟ بچم خجالتی و باحیاست . گذاشته واسه تنهایی تا

خوب با زن نازش خلوت کنه و از خجالتش دربیاد سپس با شیطنت خندید.

ایلسا زیرلب گفت : آره جون عمش خیلی خجالتیه .

ارشیا چشم ؼره ای به او رفت و رو به مادرش گفت : مامان جان اگه میخواین کادو بهمون بدید زود

بدین و برید دیگه . شاید ما بخوایم یه حرفی چیزی به هم بزنیم که در حضور شما نمی شه

تارخ با خنده گفت : راست می گه خانم زود اون کادو ها رو بده راحتشون بزار

صدؾ صورت هر دو رابوسید وبه ایلسا یک سرویس برلیان فوق العاده شیک هدیه داد . آرش و

یاسمن)نام گلی خوشبو( ، پدر ومادر ایلسا به هر کدام از آنها پنج سکه ی تمام بهار هدیه دادند . بعد از

آنها بقیه ی اعضای فامیل هم یکی یکی جلو آمدند و به رسم یادبود هدیه ای به آنها دادند .




romangram.com | @romangram_com