#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_1
پروا:
خسته و ناامید کلید را در قفل در انداختم و باز هم گیر کرد و اعصاب نداشته ام را به هم ریخت. صد بار به دانیال گفته بودم که به جای ول گشتن لااقل یک کار مثبت انجام دهد و یک کلیدساز بیاورد و درد این قفل را درمان کند باز هم پشت گوش می انداخت. با حرص لگدی به در زدم. چشمش کور حالا بیاید و در را باز کند. صدایش از وسط حیاط به گوشم رسید:
- پروا شکر خوردم، فردا کلیدساز میارم. در بی گناهه نشکونش.
از لودگی اش خنده ام گرفت ولی از حرص دلم کم نشد.
- باز کن تا لگد بعدی تو صورتت نیومده.
صدایش نزدیک شد و فهمیدم دهانش را به شکاف در چسبانده.
- باز می کنم ولی جون خان جان قسم بخور عصبانی نیستی!
بیست و سه سال سن داشت و هنوز سر عقل نیامده بود.
- باز کن دانیال کم چرت بگو. دارم از خستگی می افتم.
فهمید که روی پا بند نیستم و لودگی را کنار گذاشت و در را باز کرد. نیشش باز بود و پر اخم چشم غره رفتم.
- در رو چرا درست نکردی؟
لبخندی شیطنت آمیز زد و فهمیدم خوشحال است و در موازات هم پنج پله ی آجری ورودی را پایین رفتیم.
- کار پیدا کردم، امروز آزمایشی وایسادم. کارفرما خوشش اومد گفت استخدامم وگرنه جون پروا یادم بود که قفل در خرابه!
داخل حیاط پا گذاشتیم، برایش خوشحال شدم.
- مبارک باشه. از ول معطلی دراومدی بالاخره، حالا چه کاری پیدا کردی؟
- تو یه کافی نت، حقوقش زیاد نیست ولی بهتر از هیچیه.
دلم برای چهار سال عمری که در دانشگاه هدر داده بود تا لیسانس آی تی اش را بگیرد سوخت.
-خوبه، موفق باشی، تو دنیایی که هیچ کس جای خودش نیست فعلا بچسب به همین کار!
خودش هم می دانست مغز کامپیوتر است و در حقش داشت اجحاف می شد. چیزی نگفت و سکوتش تلخ بود که ادامه دادم: خیلی خسته م فعلا.
راهم را سمت راست حیاط کج کردم و راهش را سمت چپ حیاط در پیش گرفت و همان حین گفتم:
- شب بخیر.
- شب تو هم.
در چوبی آبی رنگمان را که نه قفلی داشت و نه کلانی، هل داده و داخل رفتم.
romangram.com | @romangraam