#عشق_تلخ_پارت_40
با این حرفش کاملا موافق بودم.دوباره پرسیدم:خانواده چی؟پدری مادری؟
پوزخندی زد و گفت:بابام معتاد بودو مرد..مامانم با یه مره فرار کردو من موندم تمنها و بی کس تویه شهر به این بزرگی..
دیگه حرفی نزدم..اونم تا خونه چیزی نگفت. وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم گفت:خونه ی خودتونه؟
ـ بله...
دوباره تردید رو توی چشماش دیدم.خودش قبل اینکه چیی بگم گفت: بهت اعتماد کردم..
romangram.com | @romangram_com