#عشق_تلخ_پارت_14

لبخندی زدم و روی تخت نشستم. هردو یه ریز حرف می زدن. لابد بابا بهشون سفارش کرده بود که از افسردگی درم بیارن. این اواخر هم خیلی بهم می گفت که پیش روانشناس بریم اما هربار با مخالفت شدیدم روبه رو می شد. بیچاره بعد از رفتن مامان تنها امیدش من بودم که منم اینطوری داشتم نقره داغش می کردم. اما دست خودم نبود.

حواسمو به اتاق شیدرخ دادم.اتاق خیلی قشنگی بود و سرتا پا صورتی. یه پنجره ی کوچیک با پرده ی توریه بنفش داشت. یه طرف اتاق با تخت و طرف دیگه با میز آرایش و میز تحریر دیزاین شده بود. روی میزش پر بود از انواع ریمل، رژ لب و خط چشم و عطر و ادکلن. بعد از اینکه از فک زدن خسته شدن شیدرخ بهم گفت: خسته نشی یه وقت؟همش که ما فک زدیم . توهم بنجونبون اون لبای کوچول موچولتو...

خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم برم اتاق پرژه رو ببینم. هر بار که از خودش می خواستم یه جوری می پیچوندم. به شیدرخ گفتم: اتاق پرژه کجاست؟

چند لحظه با دهن چسبیده به زمین نگاهم کرد و بعد گفت: واسه چی؟

ـ می خوام برم با روحش حال کنم!! می خوام برم ببینمش دیگه...


romangram.com | @romangram_com