#عشق_تلخ_پارت_13

ـ آفرین. 4 اینجا باش...

ـ اوکی بای...

و بدون اینکه منتظر جواب بمونم قطع کردم. روی تخت ولو شدم و تا ساعت 4 خوابیدم. از خواب که بیدار شدم یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و پالتوی مشکی ام رو که تا بالای زانو بود تنم کردم. روسری ساتن مشکی و شلوار لوله تفنگیه مشکی تیپم رو تکمیل می کرد. به خودم توی آیینه نگاه کردم. از بعد پرژه دیگه آرایشگاه نرفته بودم برای همین ابروهام پر و قهوه ای تر از قبل شده بودن اما هنوزم چشمای سبزم به خماری و قشنگیه قبل بود.همون چشمایی که پرژه مدام در گوشم از قشنگیشون می گفت...

به سمت خونشون حرکت کردم. وقتی رسیدم و در رو باز کرد شیرجه زدم توی خونه. خونشون زعفرانیه بود ویه کم از خونه ی ما کوچیکتر. درختای لخت و عریان با هر آهنگ باد به سمتی می رقصیدند. صدای کلاغ صحنه رو دیدنی تر کرده بود. به تابی که بین دو درخت بید بزرگ بود نگاه کردم. هیچوقت خاطراتی که با پرژه روی این تاب داشتم یادم نمیره.

بلاخره وارد خونه شدم. عمو فرهاد، زن عمو رو برای عوض کردن روحیش به ترکیه برده بود. شیدرخ از اتاق بیرون پرید و دویید سمتم. محکم بغلم کرد. بهش نگاه کردم. چه سریع فراموشت کردن پرژه.. یه بلوز یقه اسکی سبز و یه شلوار تنگ صورتی پاش بود . به اتاق که رفتیم نوبت سوگند بود که بغلم کنه.کلی بوسم کرد و منم گذاشتم تا خوب احساساتش رو تخلیه کنه. بعد اینکه بیخیال بوسیدنم شد گفت: چطوری بیشعورررر؟!!


romangram.com | @romangram_com