#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_45

مامان هم صورتم رو بوسيد و در گوشم گفت:

" عليرضا هم مرده مثل تمام مرداى ديگه يه نيازايى داره يه كم به فكرش باش "

صورتم داغ شد.

سمانه كنارمون اومد و گفت:

"مامان دارى سفارش نوه ميدى؟"

با اين حرف سمانه از خجالت سرم رو پايين انداختم .

عليرضا در حالى كه ساك مامان رو بدست امير ميداد گفت :

"سمانه فضولى موقوف. بريد ديگه."

عليرضا باهاشون تا دم در رفت منم سريع رفتم تو اتاقمون. نميخواستم تا موقعى كه حقيقت رو نفهميدم به حرفاى مامان فكر كنم .

عليرضا تو اتاق اومد و گفت :

"ميدونستم ازم خواهش نميكنى. مي خواستم تنها باشيم يه كم با هم حرف بزنيم."

دستم رو گرفت كنار خودش رو تخت نشوند شروع به صحبت كرد.

***

"مامان وسمانه خيلى بهم فشار ميوردند كه ازدواج كنم ولى هر كى رو پيشنهاد مي دادند به دلم نمي نشست . پيش خودم قرار گذاشته بودم هر وقت كه با اولين نگاه دلم لرزيد اونوقت راجع به ازدواج جدى فكر كنم.

مامانم يه دوستى داشت كه مدير آموزشگاه زبان بود ,مليحه خانم يا همون خانم صبورى ! چند بار كه صحبت ازدواج من پيش اومد , يكى از مربياش رو پيشنهاد ميداد كه خيلى وقته اونو ميشناسه و خوشگله , محجوبه , باهوشه.. خلاصه اصرار ميكرد كه بيام حتى يه بار ببينمش .

منم كه به خاطر پرونده بابات فكرم مشغول بود قرار بود بياييم خونه عزيز جون رو از وكيلشون اجاره كنيم تا رفت و آمد بابات رو زير نظر بگيريم. مي دونستيم كه يه دختر هم داره كه او همه قايمش كرده.

قرار بود سمانه باهاش دوست بشه شايد بتونه به اون خونه رفت و آمد داشته باشه و سرنخى از جنتى بدست بياره.

خانم صبورى اينقدر گفت و گفت كه قبول كردم برم آموزشگاه و يه نظر خانم معلم بچه هاى زير دوازده سال رو ببينم.

همون روز كه اسباب كشى داشتيم با اصرار مامان و سمانه رفتم و داشتم با خانم صبورى حرف ميزدم كه تو وارد شدى تا ديدمت قلبم يهو ريخت , دلم لرزيد و همون موقع عاشق چشماى معصومت شدم.

تو خونه به مامان گفتم كه ميخوام راجع به ازدواج جدى فكر كنم كلى خوشحال شد و به جون خانم صبورى دعا كرد.

داشتم به تو فكر ميكردم كه متوجه شدم سمانه تو حياط با كسى حرف ميزنه, سريع اومدم بيرون كه باز اون چشاى جادوييت رو ديدم .

تو آموزشگاه كه خانم صبورى تو رو معرفى ميكرد فاميلت رو خوب متوجه نشدم ولى وقتى فهميدم دختر جنتى هستى تمام دنيام خراب شد .

romangram.com | @romangram_com