#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_44
مامان كه لبخند شوق رو لبش بود رو به من گفت :
"عروسكم اين همه پسرم ميبوستت يه بار هم جوابش رو بده!"
با حرص سرم رو بالا بردم و ميخواستم گونه عليرضا رو ببوسم كه جا خالى داد و لبم رو لبش پايين اومد.
گر گرفتم , داغ شدم , مامان كه موقعيت رو فهميد گفت :
"حالا بقيشو بذاريد واسه شب !!"
واى خدا ! مامانش از خودش بدتره.
و بعد هم از جاش بلند شد و گفت: "من شب ميرم خونه سمانه كه صبح با هم بريم."
گفتم : "مامان صبر كنيد وسايلم رو جمع كنم منم ميام."
مامان نگاهى به عليرضا انداخت و گفت : ب"بريمش؟"
عليرضا با جديت گفت
"خودش مگه زبون نداره كه شما جاش حرف ميزنيد ,ازم خواهش كنه تا در موردش فكر كنم."
نميخواستم ازش خواهش كنم بچه پررو.
مامان نگام كرد و گفت :" شيده جان ..؟"
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم :
" انشاءالله دفعه ديگه باهاتون ميام."
اشك تو چشمام حلقه زده بود سرم رو پايين انداختم و با انگشتام بازى كردم.
***
شب امير و سمانه دنبال مامان اومدند تا با خودشون ببرنش.
سمانه كنارم اومد و گفت:
"مرخصى عليرضا كه درست شد با هم بياييد."
لبخندى زدم . نميتونستم حرف بزنم .بغض لعنتى گلوم رو فشار مي داد نه بخاطر اينكه شمال نرفتم به خاطر رفتارهاى عليرضا نمي دونستم منظورش از رفتاراش چيه؟
romangram.com | @romangram_com