#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_32
"چى ميگى دختر جان بشين كه كارا رو خراب كردى ."
با خشم نگاش كردم و فرياد زدم :"تو خفه شو."
جناب سرهنگ صداى سربازى زد و گفت :
" آقاى رفيعى فعلا بيرون باشن تا خبرت كنم , سروان خسروى رو هم پيدا كن و بفرست داخل ."
وقتى در رو بستن عليرضا به طرفم اومد و ميخواست كه دستم رو بگيره دستش رو پس زدم و همچنان فرياد زدم :
"به من دست نزن پست فطرت ."
" شيده باور كن ميخواستم امروز."
"خفه شو اسمم رو صدا نزن."
در باز شد، چى ميديدم سمانه و امير تو لباس نظامى .
در حالى كه صدام ميلرزيد پوزخندى زدم و گفتم :" پس اين يه نقشه خانوادگى بوده خيلى رذل هستيد همتون , با عشق و عاشقى جلو اومديد تا به نقشتون برسيد."
سمانه خواست به طرفم بياد كه دستام رو به علامت اينكه جلو نيا بالا بردم
عليرضا گفت :
"شيده تو يه كم آروم باش من توضيح ميدم ."
فرياد زدم :" اسمم رو به زبون كثيفت نيار آشغال."
امير جلو اومد با تحكم گفت :
" اينجا اداره هست مسائل خانوادگى رو بيرون ببريد."
داشتم خفه مي شدم با اينكه اشكام رو صورتم روون بود ولى باز احساس بغض و خفگى مي كردم.
با صدايى لرزون گفتم : "تو ديگه خفه شو با اون زن هرزت يا شايد هم زنت نباشه ."
يه مرتبه صورتم از سيلى داغ شد احساس كردم يه بمب تو صورتم منفجر شده كه با صداى سمانه به خودم اومدم.
سمانه : "چكار ميكنى عليرضا ..به خودت مسلط باش."
دستام رو بطرف دهنم بردم پر از خون شد.
romangram.com | @romangram_com