#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_31

اصلا از بابات دفاع نكن هر چى گفتن بگو شما درست ميگيد باهاش راه بيا شايد بامون راه بياد. اگه فقط پنج دقيقه بذاره بابات رو ببينم خيلى كارا ميتونم انجام بدم."

جلو اداره موادر مخدر كه رسيديم آشكارا دستم مي لرزيد. نمي تونستم كنترلى رو دستام داشته باشم.

آقاى رفيعى پياده شد ولى من همچنان نشسته بودم پاهام تكون نمي خورد. شك زيادى بود واسه من ,كه هيچى از بابام نمي دونستم .

آخه بابا اين چه كارى بود كه كردى ؟ فكر آبروى من پيش خانواده عليرضا نبودى ؟ فكرش مي كردم كه هميشه پولى رو كه خرج مي كردم از كجا به دست ميومد حالم بدتر مي شد.

با صداى تقه ايى كه به پنجره خورد به خودم اومدم آقاى رفيعى بود.

"منتظر چى هستى دختر, زود باش حالا ميره ها."

با پاهايى لرزون پياده شدم.

تا داخل ساختمون برسيم صد دفعه بازرسى بدنى و سؤال و جواب شديم مرتب مقنعم رو جلو مي كشيدم و لبم رو زبون ميزدم تا رژلبم پاك بشه . نمي خواستم سرهنگه فكر كنه كه من هم مثل بابا يه جاى كارم مي لنگه.

آقاى رفيعى به سربازى كه جلو يكى از درا نشسته بود گفت كه به سرگرد خبر بده وكيل جنتى مي خواد اونو ببينه .

ساختمون خيلى شلوغى بود چند تا سرباز و نظامى جلو در ايستاده بودند. نمي تونستم اسم سرگرد رو بخونم از خيرش گذشتم و سرم رو پايين گرفتم موبايلم رو سايلنت كردم و همچنان منتظر.

بعد از بیست دقيقه انتظار بالاخره اجازه صادر شد كه به اتاق جناب سرهنگ بريم آقاى رفيعى جلو و من هم پشت سرش وارد اتاق شديم همچنان سرم پايين بود كه با صداى جناب سرگرد..صدايى آشنا سرم رو بالا بردم.

"خب آقاى رفيعى و ..."

اين كيه؟ چقدر شبيه عليرضا هست ولى اين لباسا چى هست تنشه؟

با صدايى لرزون گفتم : "عليرضا ؟"

اونم از جاش بلند شد و خشكش زده بود آقاى رفيعى هم مرتب مانتوى منو ميكشيد و مي گفت :"بشين بشين."

" تو..تو..اينجا"

"بشين عمو جان ايشون جناب سرگرد خسروى هستن."

"سرگرد؟"

خشكم زده بود نمي تونستم از جام تكون بخورم دسته صندلى رو گرفته بودم تا تعادلم رو حفظ كنم صدام مي لرزيد فكرم اصلا كار نمي كرد نمي تونستم اين پازل رو بچينم.

"تو ..جناب سرهنگ.. پس همه كارات نقشه بود؟..از همه چى خبر داشتى ؟"

صدام تبديل به فرياد شده بود .

آقاى رفيعى دستم گرفت و گفت :

romangram.com | @romangram_com