#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_29

واى حالا تا فردا شب من كه از دلشوره ميميرم. حالت تهوع پيدا كرده بودم مرتب تو دستشويى عق ميزدم از بابا هم خبرى نبود. خدا رو شكر كردم كه اكرم خانم نيست و گرنه فكر ميكرد حامله هستم كه اينهمه عق ميزنم !! دلپيچه هم به حال بدم اضافه شد هميشه موقع دلشوره اينطورى مي شدم حتى بعضى وقتا تا مرز بيهوشى هم مي رسيدم .

تصميم گرفتم با فريده جون كه بعد از عقد , مامان صداش ميزدم تماس بگيرم شايد از حرفاش چيزى فهميدم.

بعد از كلى زنگ خوردن گوشى رو جواب داد .

" الو مامان, شيده هستم خوبيد؟"

"الو مادر جان خوبى عروسكم."( اونم از وقتى عقد كرده بوديم به من ميگفت عروسكم كه باعث شده بود كلى سمانه و عليرضا سر به سرم بذارن)

" مرسى شما خوبيد؟ سمانه خوبه؟"

" آره مادرجان همه خوبيم ."

" مامان سمانه گوشيش رو جواب نميده خونه هست؟"

" نه مادر جان پيش امير رفته وقتى خونه امير هست تلفنش رو خاموش ميكنه ."

صدايى از اون طرف شنيدم احساس كردم صداى عليرضا هست.

"مامان گوشى رو ميديد به عليرضا؟"

" عليرضا؟ اوم.. نيستش اونم فكر كنم پيش امير باشه."

"آهان باشه ميخواستم باهاش حرف بزنم. اشكال نداره فردا با هم قرار داريم شب خوش."

"شب تو هم خوش عروسكم , مواظب خودت باش."

اينم از مامان كه هيچى ازش دستگيرم نشد.

تا صبح بين دستشويى و اتاقم در حال رفت و آمد بودم نگام كه به صورتم تو آينه افتاد يه لحظه از ديدن خودم جا خوردم رنگم حسابى پريده بود زير چشمام هم گود رفته بود يه قهوه تلخ خوردم .

تلفن بابا خاموش بود هنوز.

رفتم حمام يه دوش گرفتم كمى از شدت اضطرابم كم شد تا موقعى كه ...

آقاى رفيعى وكيل بابا تماس گرفت كه آماده باشم تا اون بياد ميخواد جايى با هم بريم دوباره دلپيچه شروع شد ايندفعه لرزش دستام هم اضافه شده بود كاشكى عليرضا بود تا يه كم از اضطرابم كمتر مي شد

مانتو شلوار سرمه ايى رو پوشيدم تصميم گرفتم مقنعه بپوشم كلى گشتم تا مقنعم رو پيدا كردم زود اتو كشيدم و يه كم آرايش كردم تا گودى چشمام و رنگ پريدگيم رو زياد نشون نده.

تو نشيمن منتظر آقاى رفيعى نشستم بعد نيم ساعت زنگ زدن چون مي دونستم خودش هست بدون سؤال باز كردم .از تو سالن ,حياط معلوم بود .

خودش بود. مثل هميشه با كت و شلوار و سامسونت. آقاى رفيعى از وقتى چشم باز كردم وكيل بابا بود تقريبا هم سن و سال بابا بود بهش عمو مي گفتم. موقع عقد يه مشكلى واسه دخترش پيش اومده بود و به شهر دخترش مسافرت كرده بود بخاطر همين كلى وقت مي شد كه نديده بودمش.

romangram.com | @romangram_com