#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_1
آه خدايا بازم شب زنده داري هاى بابا و قمار ومشروب و... حالم از اين كاراش به هم ميخوره. ولى چاره يى ندارم نه كسى رو دارم كه برم پيشش و نه جايى رو. البته خونه دارم ولى شرط بابا اينه كه بعد از ازدواجم اجازه دارم برم توش زندگى كنم. اخلاق بابا در مورد من يه كم غير عادى هست. با اينكه مرد پايبندى نيست يعنى مشروب و قمار و هزار جور خلاف انجام ميده ولى وقتى دوستاش ميان خونه حق بيرون اومدن از اتاقم رو ندارم. يادمه يه بار بخاطر حس كنجكاويم بيرون رفتم ولى بابا فهميد و تا چند وقت نه پول تو جيبى داشتم نه لپ تاپ نه ماشين واى غذا هم كه ديگه نپرسيد. اونم مجبور بودم خودم بپزم و بعد از كلى معذرت خواهى و خواهش بابا منو بخشيد و به من فهموند كه همه اين ها واسه آينده خودم لازم هست. منم بچه مثبت قول دادم كه هميشه تو اينطور مواقع تو اتاقم باشم و در رو از داخل قفل كنم.
واى چه سر و صدايى راه انداختن معمولا تا نيمه هاى شب دوستاش هستن يه قرص مسكن خوردم و رو تخت دراز كشيدم و فورى خوابم برد.
صبح كه از خواب بيدار شدم دست و صورتم رو شستم و آماده شدم كه به آموزشگاه زبان برم. بعد از اينكه تو كنكور موفق نشدم به كلاس آموزش انگليسى رفتم و چون به قول استادام استعدادم خوب بود زود موفق به گرفتن ديپلم و فوق ديپلم انگليسى شدم و حالا به عنوان استاد به آموزش زبان مشغول هستم البته توى رده سنى پايين.
زود آماده شدم و به آژانس زنگ زدم رفتم تو حياط كه تا تاكسى مياد فورى برم. ماشينم تعميرگاه هست و حالا قدرش رو مى دونم.
تاكسى كه بوق زد مثل برق در رو باز كردم و سوار شدم كه راننده تعجب كرد .مسير رو گفتم و مشغول ور رفتن به تلفنم شدم با صداى ترمز ماشين به خودم اومدم اوه چه كاميون بزرگى , جلو خونه عزيز جون داشتن بار خالى مى کردن حتما همسايه جديد هست.
عزيزجون يه پيرزن با صفا و مهربون بود كه با نوه هاش دوست بودم بعد از فوت عزيز جون ورثه خونه رو فروختن . مهتاب و نورا هم براى ادمه تحصيل رفتن خارج و من تنهاى تنها شدم.
به آموزشگاه كه رسيدم كرايه رو حساب كردم و به طرف دفتر خانم صبورى، مدير مؤسسه رفتم.
خانم صبورى مشغول صحبت با آقاى جوونى بودند , آفرين به خانم صبورى با عجب تيكه يى هم داشت حرف مى زد قد بلند , چشم و ابرو مشكى جلو موهاشو كج زده بود بقيشم هم بالا .در كل صورت جذابى داشت سنش هم به سی تا سی و دو مى خورد. شلوار جين يخى با يه پيرهن مردونه راه راه طوسى با يه نگاه به سمتم غافلگيرم كرد با سر سلام كردم خانم صبورى كه متوجه من شده بود با لبخند نگام كرد و گفت:
"شيده جان چه به موقع اومدى معرفى ميكنم. آقاى عليرضا خسروى از امروز همكار جديدمون هستن در مورد كلاساى زبان فرانسه."
, بعد به سمت من اشاره كرد و گفت :
"ايشون هم شيده جنتى هستن معلم بچه هاى زير دوازده سال ما"
"خوشبختم از آشناييتونو با اجازه برم سر كلاس."
عليرضا : "منم خوشبختم."
خانم صبورى : "برو عزيزم ."
با سنگينى نگاه عليرضا از دفتر بيرون اومدم. دو ساعت كلاسم هميشه مثل دو دقيقه مي گذشت خيلى اين كلاس رو دوست داشتم, هميشه از فيلم و شعر و كتاب داستان و عكس توى كلاسم استفاده مي كردم اين بود كه همه با ذوق و شوق به كلاس ميومدن.
از كلاس كه خارج مي شدم عليرضا رو ديدم كه داشت با خانم صبورى خداحافظى مي كرد, با لبخند ازشون خداحافظى كردم و از آموزشگاه بيرون اومدم و به طرف ايستگاه تاكسى رفتم در همين حين ماكسيماى نقره يى از كنارم رد شد خوب كه نگاه كردم عليرضا رو پشت فرمون ديدم يه كم جلوتر ترمز زد و دنده عقب گرفت
عليرضا : "خانم جنتى مسيرتون كجاست ؟ در خدمت باشيم."
واى خدا چه بهش مياد راننده تاكسى باشه با اين فكر غير ارادى لبخندى روى لبم نشست.
عليرضا هم كه انگار از خدا خواسته ايستاده بود زوم كرده بود رو صورتم و نگام مي كرد يه مرتبه به خودم اومدم و گفتم :
" مرسى مزاحم نمى شم امروز ماشينم تعميرگاه هست. يه كم پياده روى رو ترجيح مى دم.
با گفتن:
romangram.com | @romangram_com