#عشق_و_یک_غرور_پارت_96

چشمان نسیما گرد شد و نگذاشت جمله ام را کامل کنم گفت:

-نه بابا مثل این که اون جا با آدم حسابی ها نشست و برخاست داری می بینم رفتارت تغییر کرده ...

مادر با اخم او را وادار به سکوت کرد و با لحنی ملایم رو به من گفت:

-ما به تو ایمان داریم دخترم لازم به توضیح نیست . در مورد اونا عزیزجون با ما صحبت کرده شنیدم دختر خوب و خانمیه امیدوارم بیان شیراز که پذیراشون باشیم.

پدر با تکان دادن سر تمامی سخنان مادر را تایید کرد. با خیال آسوده به طرف آشپزخانه گام بر داشتم. احساس می کردم نیاز به نوشیدنی خنک دارم تا التهاب وجودم را خاموش کند.

روزهای تعطیل مفرح و توام با دید و بازدید اقوام گذشت . از آن جایی که چند ماهی در شیراز نبوده و از خانواده دور بودم تمامی اقوام دور و نزدیک ما به یمن ورودم مرا به منزلشان دعوت می کردند. نسیما به شوخی و بازیگوشی می پرداخت:

-راستی که با وجود شیوا به ما خوش می گذره چون هر کی اونو دعوت می کنه مجبوره ایل و تبارش رو هم دعوت کنه.

که کنایه از پدر و مادر و خودش بود.آنچنان بین اقوام به من خوش گذشت که لحظات سپری شده را درک نکردم. فقط زمانی متوجه شدم که در ماشین پژوئی که پدر برایم خریداری کرده بود به همراه عزیزجون راهی تهران بودیم. از آن جایی که قبل از این که به تهران بیایم ماشین مادر اکثر اوقات زیر پایم بود از چم و خم ماشین آگاهی کامل داشتم و به اصطلاح یک راننده تا حدی ماهر بودم به طوری که گلیم خودم را می توانستم از آب بیرون بکشم.

در بین راه عزیز جون مدام به من گوشزد می کرد که از سرعت اتومبیل بکاهم و آهسته تر برانم و من می گفتم:

-آخه عزیز جون تو جاده باید حداقل سرعتی کمتر از هشتاد و پنچ کیلومتر نداشته باشیم اگه آهسته تر از این برم موجب تصادف میشه آخه اون وقت ماشن های پشت سرم نمی تونن کنترل کنن از پشت سر می خورن به ما.

عزیز انگار با این حرفم قانع شد و دیگر تا خود تهران اعتراضی نکرد.

به مقصد که رسیدیم فضای بزرگ حیاط موجب آسودگی خیالم شد به خاطر این که برای پارک ماشین مشکلی نداشتم. عزیز وقت پیاده شدن کش و قوسی به اندامش داد و رو به من گفت:

-الهی فدات شم دخترم ماشاالله دست فرمونت حرف نداره کاش پدرت توی سرمای زمستون اینو برات می خرید.

شانه هایم را بالا انداختم گفتم:

-خودم نخواستم عزیز وگرنه پدر جون هر بار زنگ می زد به من می گفت این دفعه هم به بهونه ی عیدی قبول کردم اسم عیدی روش گذاشت که نه نیارم.

چند روزی از آمدن ما به تهران می گذشت سری به دانشگاه زدم اما طبق معمول اوضاع ق و لق بود . بعضی از دانشجویان هنوز نیامده بودند و کلاس ها تقریبا خلوت بود. دوسه روزی را تنها بودم تا این که سر و کله ی نرگس پیدا شد . احساس کردم زیباتر و دلفریب تر شده گونه اش را نیشگون گرفتم و گفتم:

-خوب هوای شهرت بهت ساخته یادم باشه یه سرمشهد بیام.

چینی به پیشانی آورد و جواب داد:

-تو که فقط بلدی حرفش رو بزنی عمل کردنت صفره.

-نه این بار دروغ نمی گم حتما همراه عزیزجون و اگه مادر اینا مایل باشند میاییم مشهد البته خودت که می دونی موقع درس و دانشگاه نمی شه اما از الان بهت قول میدم واسه تابستون یه فکرهایی کردم.


romangram.com | @romangram_com