#عشق_و_یک_غرور_پارت_77

عزیز جون بادنجون بم آفت نداره.

عزیز با غیظ چشم غره ای رفت و گفت:

نبینم دیگه از این مزخرفات بر زبون بیاری تو امید خونواده و چشم و چراغ ما هستی.

با بلند شدن زنگ ایفون به سرعت گونه عزیز را بوسیدم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم.در همان حال صدای عزیز از پشت سرم به گوش رسید:

یواش تر دختر!مراقب باش،پله ها لیزه خدای ناکرده پاهات سر می خوره.

وقتی در را گشودم با دیدن ماندانا در هیبت اسکی کاران حظ کردم.لباس یکسره سفید و قرمز و عینکی هماهنگ با لباس هایش،واقعا خوش تیپ شده بود.گفتم:خوش تیپ خانم!زود اماده شدی.فقط کفش اسکی هاتو نپوشیدی.

راستش از اینکه مانتو بپوشم و دوباره تا چند ساعت دیگه از تن خارج کنم تنبلی ام گرفت از این جهت همین جا اماده شدم.

پس ماشینت کجاست؟

با لبخندی نرم دستم را گرفت:

بیا بهت نشون بدم،امروز با ماشین وسام می ریم.

آه از نهادم برخاست:

یعنی میخوای بگی اون هم با ما میاد؟

ماندانا با دیدن وسام متوجه سخنم نشد و دستم را رها کرد و به سمت اتومبیل وسام گام برداشت.مرا باش که فکر کردم امروز کلی به من خوش می گذرد.آخر با وجود وسام و آن چهره عبوس و مغرور چه طور تا غروب را سپری کنم.

ماندانا در صندوق عقب را گشود و کوله اش را در ان جای داد با هیجان صدایم زد:

شیوا!تو هنوز واستادی.دختر،بدو دیر شد.

به ناچار به قدم هایم شتاب داد مو کوله ام را درون صندوق عقب همانند او جای دادم.ولی اضطراب در همان لحظه سراسر وجودم را در بر گرفت و دلخور از این که چرا ماندانا از قبل آمدن وسام را با من در میان نگذاشته بود.اگر این موضوع را به من گفته بود هرگز قبول نمی کردم و به طور یقین بهانه ای برای نیامدن می تراشیدم.

به ناچار در صندلی عقب جای گرفتم.ماندانا با نگاهی خیره به من گفت:

شیوا جون،ناراحتی؟

نه،فقط از این که عزیز جون تو خونه تنهاست کمی نگرانم.

از دروغی که سر هم نمودم ازخ ودم بدم امد.چرا نمی توانستم به او بگویم که از امدن وسام احساس خوشحالی نمی کنم.مانی گفت:


romangram.com | @romangram_com