#عشق_و_یک_غرور_پارت_75
پس از صرف عصرانه برای نماز و خواندن قرآن به اتاقش رفته بود.موقعی که با ماندانا نزد او رفتیم در حال
قرائت قرآن بود.وقتی متوجه ورود ماشد عینک طبی خود را از چشم برداشت وقرآن راآهسته بست وضمن
بوسه ای بر آن روی طاقچه قرار داد.قصد برخاستن از جایش را داشت که ماندانا مانع بلند شدن او شد و پس
از روبوسی واحوالپرسی از عزیز جون با لحنی کنجکاو افزود:
-تو این هوای سرد سفر خوبی رو گذروندین؟
-خوب بود دخترم،من که برای تفریح نرفته بودم اگه به خاطر فوت دوستم نبود تو این برف و سوز بلند نمیشدم
که برم ولی خوب اتفاقه دیگه؟
ماندانا با لحنی دلجویانه گفت:
-خودتون رو ناراحت نکنید.همه ما انسانها همین راه رو در پیش داریم حالایکی زودتر یکی دیرتر.این جور
اتفاقات در واقع اقتضای طبیعته و مرگ هم اون طور که ما آدمها فکر می کنیم مخوف وترسناک نیست بلکه
ابتدای زندگی در جهانی بزرگتر و زیباتره.فقط نحوه زیستن ما فرق خواهد کرد.البته برای افراد رستگار و
با صداقت مدینه فاضله ست.
عزیز سری تکان داد و ضمن تایید سخنان او گفت:
می دونم دخترم،اون بیچاره هم چند سالی رو بیمار و زمین گیر شده بود هر کسی که تو مراسم تدفینش حضور داشت وقتی از وضعیت او مطلع می شد خدا رو شکر می کرد که بیش از این خجالت زده اطرافیانش نشد.
برای اینکه به سخنان آنها پایان دهم به میان حرفشان دویدم و گفتم:
پس از مدت ها دور هم جمع شدیم بهتره با حرفهای خوب روحیه ای با نشاط به همدیگه هدیه بدیم.وای مانی!اگه بدونی عزیز جون واست چی خریده؟
او با چشمانی گشاد شده از حیرت به چهره عزیز خیره شد و گفت:
وای!اصلا توقع نداشتم شما به زحمت بیفتین.شما به من لطف کردین.
با شتاب بسته ی کادوپیچ شده را رو به روی او قرار دادم و گفتم:
باز کن ببین خوشت میاد؟
romangram.com | @romangram_com