#عشق_و_یک_غرور_پارت_71
-سلام شیواخانم،گویا مزاحم تون شدم.
با نگاهی دقیق و کنجکاوبه چهره ام چشم دوخت.با کمی تعلل خودم را جمع و جورکردم و ضمن سلام و احوال پرسی منتظرسخن او شدم.هم چنان که با نگاهی کنجکاو مرا می نگریست:
-منتظرکسی هستید؟
به زور تبسمی برلب آوردم:
-بله،مادربزرگم قراره بیاد.حالا هم فکرکردم اونه که زنگ آیفون رو زده.
سری تکان داد و با لبخندی جذاب و گیرا به چهره ام چشم دوخت:
-خوشحام که بالاخره ازتنهایی درمیای و همدمی پیدا می کنی.
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد و آرام گفت:
-خواستم برای تهیه ی مواد خشکباریه سری مواد خوراکی به یکی ازفروشگاه های زنجیره ای برم اومدم دنبالتون که اگه شما هم به چیزی نیازدارید منو همراهی کنید.
-خیلی ازلطف تون متشکرم که به فکرم بودید می بینید که فعلا"منتظرعزیزجون هستم.
چهره ی شاد و سرحال چندلحظه قبلش به یکباره سردوخشک شد و گفت:
-راستش هیچ دلم نمی خواد ماجرا یاون دفعه براتون تکراربشه.اگه با وجود اومدن مادربزرگتون نیازبه خرید داشتین روی من حساب کنید.
وزیرلب سریع خداحافظی کرد ورفت.هاج و واج به رفتنش چشم دوختم.درحالی که دررا می بستم ازحرکت او شانه هایم را بالا انداختم و با خود اندیشیدم:«بابا این دیگه کیه؟یه زمان خوشرو و بانشاز و زمانی تا این حد عصاقورت داده!به هیچ وجه نمی خوره که داداش ماندانا باشه.»
هنوزچندقدمی دورنشده بودم که دوباره صدای زنگ دربلند شد.برگشتم و این باردستی به رویم کشیدم و با احتیاط دررا بازنمودم و بادیدن عزیزو اتومبیلی متوقف شده نزدیک منزل پروازکنان به سویش شتافتم.درواقع او برایم بوی پدرومادروشیراز را به همراه داشت. صدای دلنشین عزیز به اعتراض بلند شد:
-اِ،شیواجون!مگه سفرقندهاررفته بودم!سریع بروتو هوا سرده؛مریض می شی دختر.
دوباره او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-وای! نمیدونی چه قدر دلم براتون تنگ شده بود.جاتون خیلی خالی بود.
صدای راننده که عزیز را مخاطب قرار داد، برخاست:
-حاج خانم!وسایل پشت صندوق عقب رو براتون آوردم و گذاشتم دم در دیگه امری نیست؟
romangram.com | @romangram_com