#عشق_و_یک_غرور_پارت_52
با لبخندی اطمینان بخش گفتم:
- لازم نیست نگرانم باشی، بو به دیگر مدعوین خیر مقدم. بگو.
با حرکتی شاد سری تکان داد و از من دور شد. اشخاص زیادی آمده بودند. همگی را با لباس فاخر و کاملاً رسمی جلوی دیدگانم مشاهده نمودم. در گوشه ای از سالن آهنگ تولدت مبارک به طرز زیبایی نواخته و موجه شادی هر تازه واردی می شد. همان طور که تمامی زوایای سالن را با لذت می نگریستم نگاهم روی چهره همان جوان عصبی و مغرور ثابت شد. نگاهش به من نبود از این رو با دقت او را زیر نظر گرفتم. آن قدر در فکر کنکاش نسبت او به ماندانا بودم که نفهمیدم چه وقت او هم متوجه نگاه های موشکافانه ام شد، بلکه به نظر می رسید از نگاهم به خودش سرگرم شده و او به تلافی از من خیره مرا می نگریست. وقتی به خود آمدم از طرز نگاهش و حرکت تلافی جوبانه اش تمامی گونه هام گر گرفت و برای جلوگیری ازهر فکر بدی و همین طور او خودش را آدم مهمی تصور کنه به سرعت و با تندی رویم را برگرداندم. ماندانا با چهره ای شاد و سرحال به من نزدیک شد و با تبسم و صدای نازک مرا به نزد دوستانش برد. همان طور که سرگرم آشنایی با یک یک دوستام و آشنایان ماندانا بودم بی اختیار به اطرافم چشم دوختم و متوجه نگاه های نافذ و سیاه کنجکاوانه ی آن مرد روی خودم شدم. از این رو احساس دستپاچگی کردم. چهره ام را به روی ماندانا بر گرداندم و او را شاد و سرخوش مشاهده نمودم. از این رو با صدایی آهسته به طوری که حتی خودم به زور می نیدم گفتم:
- ماندانا جون، اون مرد جوان که گوشه ی سالن واستاده کیه؟ از آشناهاتونه؟!
- وای، دیدی فراموش کردم اونو بهت معرفی کنم. اون در واقع برادر کوچکم، وسامه. درست یه چهار روزی می شه که به ایران اومده. وسام برادر کوچیکمه اما از نظر سنی دو سه سالی از من بزرگتره. (دستم را کشید) بیا تو رو باهاش آشنا کنم. درسته یه کمی برخوردش با جنس مخالف جور نیست ولی فکر کنم تو استثناء باشی.
در دل گفتم: «اوه، چه جورم!» با تأنی مانع رفتن به سمت او شدم و گفتم:
- نه ماندانا جون، بزار تو یه فرصت دیگه. امشب، شب شادی توست باید حسابی با دوستات خوش بگذرونی.
در همان لحظه صدای بم و جذاب مردانه ای به گوشم خورد:
- مانی! نمی خوای این خانم باوقار رو معرفی کنی؟
با شنیدن صدای مردانه ی وسام و چهره عبوس و سردش سرم را به زیر انداختم تا مجبور نباشم به چشمانش نگاه کنم.
ماندانا با شوق و حرارات وصف ناپذیر گفت:
- وسام، این یکی از بهترین دوستامه که امسال افتخار آشنایی با اونو پیدا کردم. وای نمی دونی چه دختر نازنین و مهربونیه! در واقع برای گذروندن دوران تحصیلی دانشگاه به تهران اومده. ایشون در رشته ی مهندسی معماری تحصیل می کنه. واقعاً تحسین برانگیز نیست؟
ضمن تعریفات او هم چنان سرم را پایین و نگاهم به فرش گرانیت شده ی کف سالن خیره مانده بود. وسام دستان مردانه اش را پیش کشید و با لبخندی خشک و صورت قوی و عضله دار بهم خیره شد. وقتی تعللم را در دست دادن مشاهده نمود با نگاهی یخی دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. ماندانا با خنده ای سرخوش او را مخاطب قرار داد:
- ناراحت نشو این جا ایرانه، می بایست مراقب رفتارت باشی.
این بار صدای سردش به گوشم رسید:
- از آشنایی با شما دوشیزه ی محترم بی نهایت خرسندم.
برای لحظه ای کوتاه چشمانم را به نگاه نافذش دوخنم و این بار با اندکی اعتماد به نفس گفتم:
- من هم به نوبه ی خود از آشناییتون مفتخرم.
سرش را به نشان تأیید تکان داد و بار دیگه دستان قوی و مردانه اش را کنار کشید و با این حرکتش که تقریباً سریع انجام گرفت مبهوت شدم. سریع از کنارمان گذشت که برای لحظه ای کوتاه ازحرکت نابه هنگام او دچار بهت شدم.
گویا ماندانا متوجه احوالم شد. از این رو بازوهایم را فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com