#عشق_و_یک_غرور_پارت_142
ـ نه نشد، اعتراض و نمیام رو نمی پذیرم. طبق قولی که به شما دادم پس از صرف شام یه دست بیلیارد موجب مسرت خاطرمون خواهد شد. البته انتظار ندارم خیلی زود یاد بگیرید ولی اگه شاگرد باهوشی باشی آموختن این بازی بی نهایت آسون و مسرت بخشه.
با لحنی مردد گفتم:
ـ ولی عزیزجون نگرانم می شه در ثانی فردا دانشگاه دارم؛ بمونه برای یه فرصت دیگه.
در حالی که از روی میزش بلند می شد گفت:
ـ الان ساعت نه و نیمه. مطمئن باشید تا قبل از نیمه شب شما رو به خونه می رسونم. نگران نباشید.
صدای وسام با لحنی هشدار دهنده بلند شد:
ـ کاوه! بهتره زیاد اصرار نکنی لابد خسته اس، بمونه برای یه شب دیگه.
با لحنی توبیخ کننده رو به وسام گفت:
ـ قبلا شیوا خانم بهم قول دادن. از همین حالا در حضور هر سه تون قول می دم فقط یه دست بازی و تمام.
ماندانا با نگاهی دلسوزانه در حالی که کاوه را می نگریست گفت:
ـ بسیار خوب، به شرط این که با من کاری نداشته باشید چون به محض رسیدن می خوام یه دوش بگیرم.
کاوه با لحنی کنایه آمیز لبخندی زد و گفت:
ـ همون بهتر که من و شیوا خانم مزاحمی نداشته باشیم.
هرگز تا بدین حد در منگنه و فشار قرار نگرفته بودم. حتی گفته های وسام هم نتوانست به کمکم بیاید. در برابر اصرارش در خود اعتماد به نفس لازم را ندیدم که خواسته اش را صریحا رد کنم ناچار تسلیم پیشنهاد کاوه شدم. پس از این که وارد خانه ی اشرافی آنها شدیم با راهنمایی کاوه به سمت اتاق بیلیارد گام برداشتیم. با نگاهی نگران رو به ماندانا گفتم:
ـ شما مایل نیستی بازی ما رو تماشا کنی؟!
ماندانا با حالتی بی رمق پاسخ داد:
ـ اون قدر که احتیاج به یه دوش دارم چیز دیگه ای برام جالب نیست. (شانه هایم را فشرد.) مطمئن باش پس از دوش به اتاق بیلیارد میام، ناراحت نباش و هرگز نگرانی به خودت راه نده. به خوبی رو کاوه شناخت دارم، اون جوون مورد اطمینانیه.
با نگاهی گذرا به سمت وسام نگریستم. با نگاهم از او خواستم مرا تنها نگذارد ولی او بدون کوچکترین هکس العملی پله های مارپیچی را بالا رفت و درست زیر پله ها اتاق مورد نظر قرار داشت. میز بزرگ مستطیلی شکلی وسط اتاق خودنمایی می کرد و توپ های سفید و سرخ و زرد روی آن در هر طرف ولو بود. کاوه کتش را از تن خارج نمود و آستین لباسش را بالا زد و با نگاهی زیرکانه به چشمانم گفت:
ـ بهتره یه دور بازی رو ببینی و دور بعد ادامه ی بازی با شما.
توپ ها را با مهارت ردیف کرد وبا یک ضربه ی آنی توپ مورد نظر را وارد سوراخی که گوشه ی میز سبز رنگ قرار داشت به حرکت درآورد.
romangram.com | @romangram_com