#عشق_و_یک_غرور_پارت_123

- لطفاً برای شام خودتون رو به زحمت نندازید.

همان طور که به نگاه متعجب مادر می نگریست برای لحظه ای سرش را به زیر انداخت و ادامه داد:

- واسه ی شام اگه اجازه بدین مهمون من باشین.

در صدایش صداقت بی شائبه ای بود که قلبم را به تپش انداخت.

مادر بلافاصله در جواب او گفت:

- وای آقا وسام! این چه حرفیه پسرم؟! شما مهمون ما هستین و رو سر ما جا دارین. شیواجون این قدر به شما زحمت داده که ما هر کاری هم بکنیم گوشه ای از زحمات شما رو جبران نمی کنیم. لطفاٌ دیگه نشنوم از این حرفا بزنین. انگار فراموش کردین ما شیرازی ها معروف هستیم به مهمان نوازی.

وسام از حرف زدنش حسابی پشیمان شد و به شکل بامزه ای دو دستش را بالا برد و گفت:

- تسلیم، هر چی شما بگین.

- حالا شد.

ماندانا گفت:

- فقط تورو خدا مثل ناهار این قدر زحمت نیفتین. هرچه تجملات کمتر باشه ما راحت تر هستیم.

- باشه دخترم، هر چی شما بگین. اصلاً بگو چی دوست داری؟

- ممنونم، من همه چی می خورم.

من با خنده گفتم:

- ماندانا جون، عاشق کوفته برنجیه.

ماندانا با خجالت گفت:

- وای نه، توی زحمت می افتین.

خلاصه با تعارفات از خانه خارج شدیم و من با آن ها همراه شدم. این بار هم سوییچ را در اختیار وسام قرار دادم. در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود با صدای مردانه اش گفت:

- بهتره ابتدا حافظیه بریم چون چند سالیه اون جا نرفتم، می خوام ببینم اون جا چه تغییری کرده.

با لحن خودمانی و صمیمی گفتم:


romangram.com | @romangram_com