#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_48


خوبه؟!

صدای باز شدن شیر آب و پشت سرش صدای هیوا که با صدای ضعیف گفت:

خوبم.....

_سیاوش: د خب بیا بیرون....

دستمو پیش بدم تا دوباره در بزنم که همون لحظه هیوا درو باز کرد و با ی چهره

ی بی حال و رنگ پریده درحالی که با پشت دست لبشو پارک میکرد گفت: خوبم....فقط

نمیدونم چرا ی لحظه حس کردم هرچی خوردم دوباره برگشت تو دهنم....

سیاشو خواست چیزی بگه که صدای پری که از پشت سر میاومد مانع شد: وااا چرا

رنگ میت شدی تو؟!

برگشتیم سمت پریناز...همه اومده بودن تو سالن و نگران به هیوا نگاه میکردن....

دایی رضا: دخترم میخوایی بریم دکتر؟!

_هیوا: نه بابا جون دکتر براچی؟!

_سیاوش: واسه این رنگ پریده ات واسه حال بدت....

_هیوا:سیا شلوغش نکن حالم خوبه....

_سیاوش: آره خوبی....قشنگ معلومه....

هیوا خواست دوباره حرفی بزنه که انگار حالش بد شد...دستشو گرفت جلوی

دهنش و دوباره پرید تو دستشویی....

_سیاوش: اییی بابا.....

صدای اوق زدن هیوا رو از تو دستشویی میشنیدم....زل زده بودم به در دستشویی

و رفتم تو فکر....چیزی که تو ذهنم بود باعث ی شادی عجیبی تو دلم شده

بود....چشمامو ریز کردم و رو به سیاوش گفتم: صب کن ببینم....

سیاشو متعجب نگام کرد و گفت: چی شده؟!

_هستی: نکنه....نکنه داری منو....داری منو عمه میکنی؟!

سیاوش که از حرفم کپ کرده بود داشت با چشمای گشاد و دهن نیمه با نگام

میکرد....

هیچکس هیچی نمیگفت.....همه سکوت کرده بودن....

در باز شد و هیوا با چهره ی زار و نزار اومد بیرون....اونقدر حالش بد بود که انگار

جون نداشت رو پاهاش وایسه....سرشو به شونه ی سیاوش تکیه داد و گفت: دارم

میمیرم....

مامان اومد سمتش و از سیاوش جداش کرد...بغلش کرد و آروم بردش سمت یکی

از مبلا تا بشینه.....همه همراهشون رفتن و الان منو سیاوش تنها بودیم....سیاوش که

romangram.com | @romangraam