#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_44


اشکان خواست جواب آرمانو بده که باربد مداخله کرد و گفت: اه بسه مث بچه

های سه ساله میپرن به هم.....ولشون کنید اونارو بقیه اشو مث آدم کباب کنید....

بعدم رفت سمت جوجه او و دوتا سیخشو برداشت و اومد به سمتمون.....دوباره همه

سرگرم حرف زدن باهم شده بودن و این تنها سنگینی نگاه شیوا خانم بود که روی خودم

حسش میکردم.....

باربد اومد روبه روم ایستاد و یکی از سیخارو گرفت سمتم و گفت:بیا اینو بخور تا

بقیه اش حاضر میشه....

ی نگاه به بقیه کردم.....همه به ظاهر سرگرم کار خودشون بودن و این تنها

مادرش بود که زل زده بود به ما....در اون لحظه توقع هرجور واکنشی رو از باربد داشتم

جز اینکار....با انگشت اشاره ام به نوک سیخ زدم و ی جورایی پسش زدم بعدم

گفتم:نمیخواد عزیزم....چند دقیقه دیگه حاضر میشه با بقیه میخورم دیگه...

_باربد:شما الان کجا وضعیتت مثل بقیه اس که وقت غذا خوردنت باشه؟! بگیر

بخور....بقیه اش که حاضر شد دوباره اگه دلت خواست با بقیه میخوری....اما الان

اجباریه....بوش راه افتاده باید همین الان بخوریش....

_هستی: اااا باربد.....

با شنیدن صدای فرهاد از پشت سرم اعتراضم توی گلوم خفه کردم و به سمت

صدا برگشتم: دختر جون لج نکن به حرف شوهرت گوش بده.....

انگار بابا تازه از ساختمون اومده بود بیرون چون دقیقا جلوی در ورودی ایستاده بود

و نظاره گر صحنه بود.....لحنش اونقدر جدی بود که نتوتستم مخالف بکنم و مطیعانه

سیخو از باربد گرفتم و بعد از تعارف کردن به بقیه شروع کردم چندتا تیکه از جوجه هارو

خالی خالی خوردن.....

همون لحظه پرینازو هیوا مثل اجل معلق اومدن و بالا سرم وایسادن....

_پریناز: هستی نمک بیارم؟!

_هیوا: اجی نون میخوای قربونت برم؟!

_باربد: اااا اذیتش نکنید این همینجوریش الان از گلوش پایین نمیره دیگه شمام

سر به سرش بزارید ببینید چه شود....

هیوا شونه ای بالا انداخت و گفت: ببخشید پسرخاله....حالا چرا دعوا میکنی...

باربد نگاهشو از هیوا گرفت و به من نگاه کرد و با ی مکث نسبتا طولانی گفت:

من میرم بالا اومدم تا تهشو خورده باشی...چشم؟!

دهنم پر بود برای همین نتونستم جواب بدم و همونطور که مبهوت بهش زل زده

بودم کله امو تکون دادم.....

romangram.com | @romangraam