#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_22


_پس اگه فراموش کردی چرا صبح بداخلاق بودی.....چرا صبحونه نخورده

رفتی؟! اصلا چرا روز تعطیل منو تنها گزاشتی رفتی؟؛

مردونه خندید و گفت: خب اون که ی گوشمالی جزئی بود که باید انجام

میدادم.....اما الان دیگه چیزی از دیشب یادم نمیاد....فراموشش میکنیم....باشه؟!

_باشه....ممنونم که درکم میکنی...

_درکت نکنم چیکارت کنم....

با نیش گشاد گفتم: بوسم کن...

خم شد و ی بوسه ی عجله ای روی لبام نشوند و بعد درحالی که به طرف در

میرفت گفت: میرم بگم این خانومه بیاد اینجارو مرتب کنه....





آخرای شب بود.....اعظم خانوم کل خونه رو مرتب کرد و بعدم طبق گفته ی باربد

ی غذای مفصل برامون درست کرد و رفت....

میزو چیده بودم و منتظر بودم تا باربد بیخیال این سریالای تلوزیون بشه و بیاد شام

بخوریم....وقتی دیدم انگار فایده ای نداره و این آقا تا صبحم بدون توجه به گشنگی

خودش و ما میشینه پای سریالا صداش زدم: باربد....باربد بیا شام....

_باشه...باشه....وایسا اینو ببینم....

_اااااا باربد.....

_باشه بابا آژیرنکش بچه ام کج به دنیا میاد....

مشتشو که پر از تخمه کرده بود تو ظرف تخمه برگردوند و بعدم کنترل رو از روی

میز برداشت و تلویزیونو خاموش کرد به طرف آشپزخونه اومد.....

صندلی رو با دست راستش عقب کشید و نشست.....

سریع از جام بلند شدم و خواستم برم سمت اتاق خوابمون که صداش متوقفم کرد:

دکی...پس کجا میری؟!

همونطور که به سمت اتاق میرفتم گفتم: تو شروع کن من الان میام.....

رسیدم تو اتاق....سریع دستمو زدم رو پیریز...نور فضای اتاق رو پر کرد....بلافاصله

رفتم سمت کمد لباسام و کیفمو بیرون کشیدم و شروع کردم به کاوش تو

کیفم....همونطوری که داشتم میگشتم صداشو شنیدم: آخه تنهایی که مزه نمیده....

پاکتو پیدا کردم....با خوشحالی بهش نگاه کردم و با صدای بلند روبه باربد گفتم:

اومدم....

سریع کیفمو پرت کردم تو کمد و رفتم به سمت آشپزخونه....

romangram.com | @romangraam