#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_155
خودمه....داداش رو تخت مناظرتما....
_هیوا: صب کن ببینم....بیخود که منتظری....
_اشکان: اوه اوه دیدنی شد قضیه....
_باربد: داداش تو برو تا لباستو عوض کنی من پیشتم....
_هستی: ااااا باربد....
_باربد: جانم....
چشمامو ریز کردم و گفتم: حالا که اینجور شد هیچکس حق نداره بخوابه...
_هیوا: بله...
_مهسا: همینه...ماشالله اقتدار
_سیاوش: البته به جز منو باربد....
_هستی: اتفاقا حتی اگه همه هم بخوابن من عمرا اگه بزارم شما دوتاچشم رو هم
بزارین....
_سیاوش: اااا اینجوریه آبجی خانم...
_هستی: آره آقا داداش....میخواسی به شوهر من نگی عشقم....
_سیاوش: آقا بگرد تا بگردیم....
_هیوا: میگردیم...
وارد ویلا شدیم....از همون اول شمشیرو از رو بستم و گفتم : آقایون
خانما....امشب خواب تعطیله....همتون ی ربع وقت دارین لباس عوض کنید بیایید پایین
وگرنه به زور شوتتون میکنم اینجا....
_اشکان: برو بابا من میرم میخوابم....
بعدم بدون اینکه منتظر بمونه به سمت اتاقش رفت....بقیه هم رفتن تو اتاق تا
لباساشونو عوض کنن....
اولین نفری بودم که خودمو به پذیرایی رسوندم....بقیه هl یکی یکی از اتاق بیرون
اومدن و بعد از اینکه کلی تنقلات و چیپس و پفک اوردیم برای خوردن دور هم
نشستیم...
_هیوا: اشکان پیچوندا....
_هستی: الان حالیش میکنم....
بعد از جام بلند شدم و پارچ آب روی میزو برداشتم و به سمت اتاق رفتم و بقیه هم
اومدن دنبالم....
romangram.com | @romangraam