#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_142




همون لحظه در باز شد و هیوا وارد اتاق شد....برگشتم سمتش...بی قرار به طرفم

اومد و دستمو گرفت و به سمت تخت برد....

به تخت اشاره کرد و گفت: بشین...

نشستم....اونم کنارم نشست و خیره شد بهم اما نگاه من به رو به دو بود....دستشو

جلو اورد و سرمو به طرف خودش چرخوند....یکم تو صورتم دقیق شد و گفت: ببین چقدر

داری حرص میخوری که زیر چشمات قرمز شده....

_هیوا...هستی جونمه....

_جونت سلامت آقا....

لبخند زد و گفت: چرا همش جنبه منفی رو در نظر میگیری؟! چرا به اینکه الان

سالم و سلامت کنارمونه بکر نمیکنی....

_حالش خوب نیست....به خنده ها و شوخیاش نگاه نکن....من میدونم الان چقدر

داغونه....از تو داره خودشو نابود میکنه...میدونم وقتی خیلز ناراحته زیاد شیطونی

میکنه....مث وقتایی که با بابافرهاد مشکل داشت...اون روزا هم خیلی.....

پرید وسط حرفم و گفت: سیاوش....ما کنارشیم....نمیزاریم ناراحت بمونه....به این

فک کن که کنارمونه...که هنوز داریمش...بو اینکه حالش خوب نیست اما

هست...پیشمونه....باهم حلش میکنیم...باربدم هست....

_باربد خودش داغون تره...به خاطر هستی به روی خودش نمیاره وگرنه بدجوری

داغونه....

_هردوشون خوب میشن...یکم که بگذره و حال هستی بهتربشه....اونا دوباره

میتونن بچه دار بشن و همه چی خیلی زود فراموش میشه....فقط تو اوقات تلخی نکن....

_هیوا...

_خواهش میکنم سیاوش....کش نده این ماجرارو عزیزم....ادامه پیدو کردن این

ماجرا فقط به باربد و هستب بیشتر آسیب میزنه....به خاطر خواهرت....

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سعی میکنم....

_سعی قبول نیست...قول بده....

سرمو تکون دادم و گفتم: باشه...

از جاش بلند شد و گفت: من برم به بچه ها کمک کنم....توا، سریع بیا پایین...

_برو میام...

درو باز کرد....برگشت سمتم و گفت:سریع بیایی ها...

_باشه...

romangram.com | @romangraam