#ارث_بابابزرگ_پارت_143

- آقای..

سعیدی با دلخوری نگاهی به مامان انداخت و با صدای آرومی گفت:

- بچه ها خبر نداشتن... شما که می دونستی!

مامان سرش رو پایین انداخت. نورا جون مشکوکانه پرسید:

- آقای سعیدی می شه واضح تر توضیح بدین جریان چیه و چرا این همه عصبانی هستین؟

سعیدی نگاه سرزنش آمیزی به ما سه نفر انداخت و در جواب نورا جون گفت:

- هیچ وقت پام و کج نذاشتم و نمی خوام به خاطر شک دو تا جوون کسی وارد حریم خصوصیم بشه.

میثم گفت:

- آقای سعیدی ما فقط سند ها رو نگاه کردیم. دست به چیزی نزدیم!

سعیدی سرش رو تکون داد گفت:

- فرقی نمی کنه. مهم اینه که امنیت خونه ی من و شخصیتم زیر سوال رفت. اون هم توسط کسانی که دارم براشون کار انجام می دم و بیشتر از وظیفه ام و حیطه ی کاریم به فکرشونم.

نورا جون با چشمای گرد شده رو به میثم گفت:

- تو رفتی دزدی؟!

میثم دست هاش و بالا آورد و فورا گفت:

- نه مامان!





تا نورا جون خواست چیزی بگه میثاق مثلا خواست دفاع کنه، گفت:

- مامان دزدی کجا بوده؟! فقط رفتیم تا از بودن سند ها مطمئن بشیم.

چشم های نورا جون گرد تر شد و رو به میثاق گفت:

- تو هم رفته بودی؟!


romangram.com | @romangram_com