#ارث_بابابزرگ_پارت_142
-اگه مامانم بفهمه..
منتظر بودم مثلا بگه دق می کنه ولی در کمال تعجب ادامه جمله اش و گفت:
-من و می کشه.
با تعجب به چهره ی جدی و نگران میثم نگاه کردم. یعنی تا این حد از مامانش می ترسید! با دیدن چشم های گرد شده ی من خنده ی ریزی کرد و گفت:
-مَثَل بود.
آهانی گفتم و به در سالن چشم دوختم که مامان و آقای سعیدی... نه کوروش جانش وارد خونه شدن.
سعیدی کیف به دست وارد سالن شد. همه سرپا ایستادیم و سلام کردیم. سعیدی با ابروهای در هم جواب سلام ما رو داد. همین که نشست نورا جون گفت:
- آقای سعیدی خبر می دادین گاوی، گوسفندی...
سعیدی رو به نورا جون با ناراحتی گفت:
- خیر نبوده، وگرنه حتما بهتون زحمت می دادم.
نورا جون که فهمید یه بوهایی میاد ساکت شد و مشکوک به ما سه نفر نگاه کرد. من بین میثم و میثاق نشسته بودم. میثاق زیر لب گفت:
- چه توپش هم پره!
و میثم از سمت دیگه ام ادامه داد:
- ناجور هم پره.
سعیدی کیفش رو باز کرد و چند پاکت خارج کرد و رو به من با لحن محکمی شروع به صحبت کرد:
- تمام عمر کاریم مشاور مالی و حقوقی پدربزرگت بودم. چه زمان فوت حمید که تازه کار بودم و چه فوت پدرت حامد.. بارها وصیت نامه های مختلفی رو گردن گرفتم و ارث های زیادی رو به صاحبانشون رسوندم و پرونده های دیگه ای که چه با موفقیت وچه عدم موفقیت به پایان رسوندم.
دمی گرفت وادامه داد:
- ولی هیچ کدوم به مضحکی این ماجرا نبودن.
نمی دونم چرا همه داشتن به من نگاه می کردن! مگه فقط من مقصر بودم؟ اصلا مگه من هم مقصر بودم؟! سعیدی پاکت ها رو نشون داد و گفت:
- این همه ی اسنادی که می خواستی ببینی. علی رغم قولی که به جناب رحیمی دادم دیگه علاقه ای به نگه داشتن اینها ندارم.
مامان با صدای آرومی گفت:
romangram.com | @romangram_com