#ارث_بابابزرگ_پارت_117

با تعجب به میثم نگاه کردم. با دو انگشت شصت و اشاره لبهاش رو به سمت بالا کشید که یعنی«لبخند بزن». و من به احمقانه ترین شکل ممکن لبخند زدم. میثاق مهبد رو که داشت پِرچ و پرچ بوسم می کرد از صورتم کند و یه دونه زد پس کله اش. از این طرف نورا جون باز من و چسبید. چشم هام و برای میثم ریز کردم و با نگاهم خط و نشون کشیدم....

..... با حرص به در اتاق کار بابا مشت کوبیدم. یهو در باز شد و میثاق کامل تو قاب در ایستاد و با عصبانیت گفت:

-خونه خودتونه درست! دلیل نمیشه در و از جا بکنی!

لبهام و به هم فشار دادم و میثاق رو کنار زدم و وارد اتاق شدم. میثم دراز کشیده بود و لپ تاپش رو گذاشته بود روی شکمش. پایین تخت ایستادم و دستم رو به کمرم زدم:

-این چه کاری بود؟!

با خونسردی گفت:

-کدوم کار!

با چشمهای گرد شده از تعجب به میثاق که حالا به در بسته ی اتاق تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:

-می گه کدوم کار!

بعد رو به میثم ادامه دادم:

-تو دیشب نگفتی دیگه نمی خوای ادامه بدی؟

لپ تاپ رو گذاشت کنارش و روی تخت نشست و گفت:

-خب به همین منظور این کار و کردم. این بهتره که زودتر سر و تهش رو سر هم بیاریم.

از کارهاش سر در نمی آوردم، دستم رو کنارم قرار دادم و مشکوکانه پرسیدم:

-چی تو سرت می گذره میثم؟!

دست به سینه شد و با لبخند حرص در آری گفت:

-آفرین. این شد.

بعد اشاره کرد که بشینم و خودش هم شروع کرد به صحبت کردن. هر چند که من از جام تکون نخوردم. میثم:

-امشب همه اینجا جمعن که برای احتمالا فردا یا پس فردا تصمیم بگیرن، بالاخره صحبت در مورد مهریه و آزمایش خون و مراسم عقد و این طور چیزها. از اونجایی که احتمال داره جناب سعیدی...

به صورتم نگاه کرد تا عکس العملم رو ببینه. حرفش رو طور دیگه ای ادامه داد:

-بالاخره سعیدی هم میاد، یعنی مادرت از اون می خواد که حضور داشته باشه. پس خونه اش خالیه. یعنی مادرت گفت که از خدم و حشم و یا عضو دیگه ای از خونواده خبری نیست!


romangram.com | @romangram_com