#ارث_بابابزرگ_پارت_116
البته نمی شد گفت که فقط بابت نصفه موندن نقشه ناراحت بودم! با این که وانمود می کردم آدم بی قیدی هستم ولی نبودم! یه کوچولو واکنش زنعمو نورا مهم بود برام. وگرنه مامان که به این خُل بازی های من عادت کرده بود.
نزدیکی های صبح بود که خوابم برد. صبح هم با استرس از خواب پریدم و الکی دستی به سر و صورتم کشیدم و سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
به همه سلام کردم و روی صندلی کناری نورا جون نشستم. درست رو بروی میثم. با حرکت لب بهش گفتم:
-گفتی؟
به آرامی پلک زد و اون هم با حرکت لب گفت:
-الان می گم.
نفسم رو حبس کردم و سعی کردم با لقمه گرفتن، خودم رو سرگرم کنم.
همه ساکت مشغول صبحانه خوردن بودن. میثم سکوت رو شکست:
-من و مینا می خوایم یه چیزی بگیم.
ذلیل شی! چرا پای من و کشیدی وسط! سرم رو بلند نکردم. نورا جون خطاب به میثم گفت:
-بگو پسرم.
میثم بعد مکثی چند ثانیه ای گفت:
-ما تصمیم خودمون و گرفتیم.
باز ساکت شد. می خوای جون و بکنی، خب سریع تر بکَن دیگه!
این بار مامان گفت:
-و نظر نهاییتون؟
میثم:
-ازدواج می کنیم.
اینقدر سریع این جمله رو گفت که من خشکم زد. نورا جون و طلعت و مامان جلفم شروع کردن به کل کشیدن. مهبد که کنارم نشسته بود یهو جو گرفتش گردنم و چسبید و صورتم رو بوسید.
romangram.com | @romangram_com