#ارث_بابابزرگ_پارت_115

و با صدای بلند گفتم:

- نکنه توقع داشتی واست عشوه بیام و دلبری کنم؟ مثل اینکه یادت رفته این عقد و قبول شرط فقط یک نقشه اس!!

پوزخندی زد:

- چقدر هم که تو با نقشه پیش رفتی!

دست هاش رو آزاد کرد و گفت:

- تا همین یه ساعت پیش مادرم داشت سین جیمم می کرد و پدرم بهم گفت چرا گذاشتم بری! اما تو چیکار کردی؟ یعنی نمی تونستی بعدها که این ماجراها تموم شد با دوست جونت بری بیرون؟

و عمدا روی کلمه«دوست جونت» تاکید بیشتری کرد. عصبیم کرده بود. خیلی! با حرص گفتم:

- شرمنده، من بلد نیستم نقش بازی کنم.

هر دو سکوت کردیم. میثم با صدای آرومی گفت:

- فکر می کردم شاید اینها یه قسمته. با خودم گفتم، شاید ....

با تعجب نگاهش کردم. سرش رو تکون داد و با لحن محکم تری گفت:

- شاید هم من زیاد احساساتی برخورد کردم!

نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

- من دیگه نمی خوام ادامه بدم. تا همین جا هم زیادی جلو اومدم.

پسره ی ضعیف! گفتم:

- من هم نمی خوام ادامه بدم.

دوباره شروع به راه رفتن کرد، این بار آروم، خیلی آروم. کنارم ایستاد:

- صبح به بقیه می گیم.

و از کنارم رد شد. همون جا ایستادم. نکنه باز زود تصمیم گرفتم و عجولانه برخورد کردم! تقصیر خودش بود. من که بلند شدم برم تو خونه که!

اگر تقصیر خودش بود، پس چرا من عذاب وجدان داشتم!

چند دقیقه بعد از رفتنش من هم به سمت ساختمون رفتم. تا صبح نتونستم راحت بخوابم. از یه طرف سروش که اینقدر قلبش مهربون بود که با اون وحشی بازی که من در آوردم باز هم تا موقع پیاده شدن بی خودی مزه پرونی می کرد، از طرف دیگه هم میثم، اونم زمانی که تو یه قدمی کشف واقعیت بودیم.


romangram.com | @romangram_com