#انتخاب_من_پارت_93

يهوو يه صداي عصبي امد

محمد علي : اينجا چه خبره

‏ با شنيدن صدا هر دو ساکت شديم اون عقده ي احترام گذاشته من به طرف صدا برگشتم اين که برادر اميرعلي محمد علي بود

خانم پليس:هيچي قربان اين دختره داشته بي احترامي و نافرماني ميکرد

محمد علي: خانم راستين اينجا اداره پليس هست اين چه وضعي هست ‏

‏: به من رابطي نداره مقصر اين خانم پليس هست که داره به من توهين ميکنه شما قبل از استخدام مامور يه تست عقده شناسي بگيره ‏

خانم پلبس: افريطه درست حرف بزن عقده ي خودتي فهميدي ‏

محمد علي : بسه شما بفرما بيرون

با خشونت نگاهم کرد و داشت ميرفت که گفتم ‏

‏: کجا ميري اول بيااا دستامو باز کن

خانم پليس: به دست مجرم بايد دستبند باشه ‏

‏: من مجرم نيستم سرگرد افروز بگو دستامو باز کنه لطفاا دستم درد گرفت ‏

محمدعلي يه نگاهي بهم انداحت ‏

محمدعلي : دستاشو باز کن ‏

دستامو باز کرد البته با خشونت که باعث شد دستم درد بگيره بد احترام گذشته و رفت بيرون روي صندلي نشستم که در به صدا امد ‏

محمد علي : بيا داخل ‏

همون اقا پليسه بود داخل امد احترام گذاشت ‏

اقا پليس: قربان لطفا چند لحظه بيايد بيرون

محمدعلي نگاهي به من کرد و رفت بيرون. به اتاق نگاه کردم يه اتاق مربعي شکل بايه ميز دوتا صندلي و يه اينه که من اون طرفشوو نميديم اما اون طرفيا منو ميديدن کمي ترسيد بودم اخه چرا من بايد تو اتاق بازجويي قرار بگيرم، جالب بود من اول کارم به اداره پليس کشيد الان هم که تو اتاق بازجويي هستم و باز پرسم قرار بود در اينده ي محال برادر شوهرم باشه . يعني قشنگ تابستون رو ترکوندم. محمدعلي درست برادر اميرعلي بود اما تا حالا جز عکسش از نزديک نديده بودمش چشماش ابي بودن اميرعلي ميگفت که رنگ چشماي او و اوا به مادرشون رفتن و رنگ چشماي محمدعلي به پدرشون. هميشه تو رويا با خودم ميگفتم اگه با اميرعلي ازدواج کنم چشماي بچه هامو رنگي ميشن اخه تو خانواده ي اميرعلي بيشتر افراد چشم رنگي بودن منو اميرعلي هم که چشم رنگي. چه روياهاي شيريني داشتم.خدا لعنت کنه ملک که روياهامو نابود کردي ارزوهامو محال کردي. اول با اون شاهين برام نقشه کشيدي کلي زخم رو دلم کاشتيد. ستاره ي متولد نشده ي تو اسمونمو سوزوندي. اما اميرعلي امد تا مرحم زخم بشه تا شايد دوباره تو اسمون ستاره بهم هديه بده اما اينبار با کمک محمدحسين منو تبديل به يه ديو سياه و پليد کردي. اهي کشيدم. در باز شد همون اقا پليس وارد شد و دوتا صندلي گوشه ي اتاق گذاشت و رفت بيرون کمي بد محمدعلي وارد اتاق شد و پشت سرش امين و اميرعلي داخل اتاق امدن با ديدن اون دوتا خوشحال شدم و لبخند زدم انگاري يهوي ترسم ريخت اون دوتا روي صندلي هاي گوشه ي اتاق نشستند با نگاه کردن بهشون کلي انرژي گرفتم محمد علي روبه روي من نشست. سه تا پرونده روي ميز بود اولي رو برداشت.‏

‏ محمدعلي : خوب خانم راستين چندتا سوال ميپرسم لطفا با دقتت جواب بدهيد

‏: باش بپرس اما قبلش من يه سوال بپرسم


romangram.com | @romangram_com