#انتخاب_من_پارت_40

داشتم ميرم سمت کافه که گفت : خانم چشم عسلي مرسي ‏

برگشتم سمتش تو نگاهش يه چيزي بود که ضربان قلبمو برد بالا تندي رفتم داخل يه حسي داشته که باهاش بيگانه بودم. ‏

با ياد اوري اون روز قلبم پراز شادي شد من اول با امين بد با اوا صميمي شدم ودر اخر اميرعلي. ‏

به ديوار تکيه دادم يه نگاه کلي به خونه ام انداختم ‏

صنم : عمه ديووونه ي بخدا ميخواهي خونه رو تبديل به غمکده کني.‏

‏ : خوب من رنگ تيره رو دوس دارم ‏

صنم : خوب من نميگم رنگ تيره استفاده نکن بکن اما رنگ روشن هم استفاده کن.‏

‏: خانم دکوراسيون بلد بگو چه رنگ هاي وسايلمو بخرم ‏

صنم : صورتي سبز ابي بنفش ‏

‏: بله ميخواهي خونه رو مهد کودک کني ‏

صنم : وااا عمه ‏

‏: درد و عمه ‏

صنم : مهدکودک از غمکده بهتره ‏

‏: وايييييي صنم ديووونه ام نکن ‏

صنم : يعني الان عاقلي ‏

‏: بيشتر از تو ‏

صنم : خوب الان چکار کنيم

‏: رنگ هاي تيره استفاد کنيم ‏

صنم : باز رفتيم سر خونه اول ‏

‏: انگاري اره ‏

صنم : اصلا بيااا تيره روشن بزنيم ‏


romangram.com | @romangram_com