#انتخاب_من_پارت_17
صنم : باشه نخون اما کنارم بمونم
اشکاش مثل شبنم روي گونه هاش نشستن و دل منو به اتيش کشيدن
: گريه نکن بخواب از هيچي هم نترس
صنم : خيلي مهربوني عمه جوون
چشماشو بسته دلم ميسوخت براش بي اختيار دستم طرف موهاي قهوه اش رفت و مشغول نوازش موهاش شدم يهو يه لالاي امد تو ذهنم يه نفس عميق کشيدم و شروع به خوندن کردم
: لالايي کن عزيزم دنيا زشته/ همه چي تو دست سرنوشته/ لالايي کن نبيني اشک من رو / نبيني خون دل رو، زخم تن رو/ لالايي کن که شايد توي رويا قشنگتر شن همه رسماي دنيا/ لالايي کن که تو بيداري ، نفرت رو احساس همه دلها زد خط / لالايي کن تا من اروم بگيرم/ شايدوقتي که خوابيدي بميرم / لالايي کن منم با تو ميخوابم که مثل عکسي کهنه تو قابم / لالايي کن چشمات مثل ستاره دارن خاموش ميشه ازغم دوباره / لالايي کن که تب داره نگاهت توهم مثل من بگذر از بخت سياهت / لالايي کن شدي پژمرده و زرد که لعنت بر کسي که با تو چنين کرد/لالايي کن نترس که پيشتم من./
چراغ اتاق رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم لباس هامو همراه با رو تختي تو ماشين لباس شويي انداختم تموم چراغ ها رو خاموش کردم به اتاقم رفتمم روي تخت دراز کشيدم قبل از هر گونه فکر و خيال از خستگي خوابم برد.
فصل دوم :
امير علي : امروز عجب روزي بود ديدن دوباره ي مهديه تپش قلبمو بالا برده بود چقدر دلم براي نگاهش صداش تنگ شده بود کاش باهاش اونجوري رفتار نميکردم اما حقش بود از دستش ناراحت بودم چقدر زيبا شده بود. وقتي فهميد خواهرش به قتل رسيده تو نگاهش آشوب به پا شد واسه همين چشماشو بسه لحنش چه اروم بود انگار نه انگار که خواهرش به قتل رسيده ميدونستم رابطه ي خوبي با خانواده اش مخصوصا خواهر بزرگش نداره اما اين آسودگي برام عجيب بود مهديه دختر فوق العاده اسرار آميز ي بود . در لب تابمو باز کردم به فايل عکسها رفتم عکس مربوط به شب شهربازي رو باز کردم چقدر اون شب خوش گذشت درسته که اخرشو خراب کردم
مهديه : اميرعلي يه چيزي بگم نه نميگي
: بستگي داري چي باشه حرفت
مهديه : مياي بريم شهربازي
با تعجب بهش نگاه کردم
مهديه : چرا اين طوري نگاه ميکني مگه چيزه عجيبي گفتم
: مگه بچه ي که ميخواهي بري شهربازي
مهديه : اره من يه دختر بچه ي شيطون هستم حالا مياي بريم شهربازي بابا بزرگ ،؟!!!!؟؟
: معلوم که نه
با حرص نگاهم کرد و گفت : بدرک
از روي نيمکت بلند شد و گوشيشو از داخل کيفش برداشت و برام زبون دراورد از کارش هم خنده ام گرفته هم تعجب کردم مهديه شخصيت جالب و پر از تضاد و دمدمي داشت از روي نيمکت بلند شدم و به طرفش رفتم داشت با کسي حرف ميزد
مهديه : پس تا يک ساعت ديگه شهر بازي ميبينمت دير نکني هااا
................
romangram.com | @romangram_com