#انتخاب_دوم_پارت_96

-سلام
مهسا –سلام دختر خوبي؟
-بدنيستم
مهسا-نمياي اين ورا؟
آهي کشيدمو گفتم-دل و دماغشو ندارم...
مهسا-حق داري...خدارحمتش کنه
هميشه باخودم ميگفتم چيه اينايي که عزيزاشون ميميرن همش آبغوره ميگيرنو از کارو زندگي ميفتن...مردن حقه ديگه...همه ميميرن...اما حالا که عزيزم مرده بود ميفهميدم چقد نداشتنش سخته.مامانم دوست نداشت عزاداري رو...ميگفت آدما با مرگ راحت ميشن.از بس که پيش خدارو سفيد بود.من دق مرگش نميکردم حالا حالاها کنارم بود
اشکام روون شد رو صورتم
-ممنون.اگه حالم خوب باشه يه سر بهت ميزنم.فقط ميشه پولاي فروش تابلوهارو برام بريزي؟
مهسا-آره کارت به کارت ميکنم
-مرسي
ديگه مهسام فهميده بود باوجود شوهر پولدارم چه بدبختي بودم
مهسا-بيا حتما يه سر اينجا.روحيه اتم عوض ميشه
-سعي ميکنم
مهسا-قربونت برم.فعلا کاري نداري؟
-نه عزيز.فعلا
قطع کردم.
کاسه اي سوپ ريختمو آبليمو برداشتم رو صندلي اُپن نشستم

romangram.com | @romangram_com