#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_62
حضور یکی رو بالای سرم حس کردم وقتی چشمامو باز کردم با آرسام روبهرو شدم.
از دیدنش اخمام او هم رفت رو ازش برگردوندم که گفت:
-خوبی؟
-باید خوب باشم؟
کلافه دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت:
-نمی خواستم اینطوری بشه. -حالا که شد.
چشم غره بهم رفت.
-اصلا به جهنم تقصیر خود احمقت بود،وقتی سوال ازت می پرسم درس حسابی جوابمو بده.
بعد پوزخند زد از اتاق رفت بیرون بغضم گرفت اصلا شعور نداره حتی معذرت خواهی هم نکرد.
سرومو از دستم کشیدم بیرون که از بس تند انجامش دادم باعث شد خون بیاد از جام بلند شدم،سرم تیر کشید نزدیک بود بیفتم که دیوارو نگر داشتم.
نزدیک در رفتم آروم بازش کردم نگاه به بیرون انداختم آرسام نبود.
هر جور شده باید از دستش فرار کنم کنار تختم پاکت بود بازش کردم لباسام بود .
سرم افتضاح درد م یکرد ولی
می ارزید به فرار از اتاق زدم بیرون.
شالم رو یکم جلوتر آوردم یکم دیگه مونده بود
که به در اصلی بیمارستان برسم که دیدم آرسام داره
از روبهرو میاد وای خدا جونم بدبخت شدم استرس گرفتم.
شالمو بیشتر جلو کشیدم سرمو پایین گرفتم،ازکنارش عبور کردم که نفس راحت کشیدم.
از بیمارستان زدم بیرون
به خیابون رسیده بودم
می خواستم یک ماشین بگیرم که دستم از پشت کشیده شد.
برگشتم که با آرسام روبهرو شدم نفسم بند اومد دستشو بالا آورد که چشمش افتاد به سر باند پیچی شدم.
دستش مشت شد و گفت:
-حیف که خودت ناقص هستی وگرنه بد بلای سرت می آوردم.
دستمو کشید برد طرف بیمارستان همون اتاق انداختم رو تخت.
-حالا می خوای از دست من فرار کنی دارم برات بذار برسیم عمارت.
اینو گفت پوزخند زد،به خودم لرزیدم مید ونستم هر چی می گه انجامش می ده.
یهو پرستار اومد تو با دیدنم
تحملش رو تو هم کرد.
romangram.com | @romangraam