#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_38

-نه نمی شه.

وای گیر چه دیونه ای افتادم بترکی سارا که معلوم نیست کجا لش داری.

-چقدر پیری.

با دهن باز برگشتم طرفش که لبخند بزرگ زد.

-چیه خو وقتی نه اسمتو می گی نه سنتو منم همین فکرو می کنم.

-آنیما دیگه انقدر حرف نزن.

-آنیما،اسم بهتر از این نبود.

پرو تر از این ندیدم.

-خوب حالا ناراحت نشو آنیما هم خوبه.

از دستش سرمو می خواستم بکوبم به دیوار اصلا با دفعه اول دیده بودمش فرق داشت.

از جام بلند شدم که اونم بلند شد چپ چپ نگاش می کردم که اصلا به روی مبارکش نیاورد.

-تو کجا؟

-بریم دنبال این گودزیلا.

بعد جلو تر از من راه افتاد سرمو از تاسف تکون دادم دنبالش راه افتادم.

دیدم خانوم داره بستنی می خوره سرشم تو موبایل شه لبخندم رو لبشه.

-مردم رفیق دارن تو هم گودزیلا داری.

شروع کرد خندیدن.

-به دوستم توهین نکن.

-حرف حق تلخه.

-تو حرف حقم هم می زنی.

-چه عجب شدم تو.

-از بس گیری.

-آره دیگه حالا بیا بریم پیش این رفیق جونت دستمو.

گرفت دنبال خودش کشوند.

-هوی گودزیلا غرق نشی.

سارا سرشو بالا گرفت.

-شما اینجا چی کار می کنید بعدشم گودزیلا عمته.

-اولا آنیما خانوم بدون گودزیلاش نمی تونست دو کلمه باهام حرف بزنه دوما عمه عزیزمو چی کار داری گودزیلا جون.

یهو سارا بلند شد که فرزین پشتم رفت.


romangram.com | @romangraam