#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_112
رفتم کنار سنگ قبر نشستم
اشک تو چشمام جمع شد.
دستمو گذاشتم رو سنگ قبر .
-بهم قول دادی لعنتی.
مشت محکمی رو سنگ قبر
زدم اشک از چشمام ریخت.
-بهم قول دادی حالا من بدون تو چی کار کنم.
خودمو پرت کردم رو قبر که
همه جا سیاه شد نه خبری از
قبر بود نه اون آدما.
فقط سیاهی مطلق صدا زمزمه می اومد.
-بلند شو
یهو با دردی که قفسه سینم حس کردم چشمامو باز کردم
نگاهی به اطراف انداختم چند تا دستگاه بهم وصل بود
اینجا چه خبره آخرین چیزی
که یادم میاد آنیما بود.
اشک از چشمام ریخت به همین سادگی عشقمو از دست دادم با خشم بلند شدم می خواستم اون دستگاه ها رو از خودم جدا کنم ک حس کردم دست چپمو نمی تونم تکون بدم.
هر چی سعی می کردم نمی شد با نعره ای که کشیدم چند نفر ریختن تو اتاق.
-این لامصب و ازم جدا کنید می خوام برم پیش عشقم الان تو قبرستون تنهاست.
با فریادی که زدم دونفر از پرستارا اومدن به زور کاری
کردن رو تخت دراز بکشم.
دکتر: آروم باش پسر.
رو کردم بهش.
-بزار برم دکتر عشقم اونجا تنهاست.
-چی می گی تو عشقت کیه
قبرستون چیه وقتی دکتره خانومت از اتاق عمل بیرون تو با اون حال به طرفش رفتی بدبخت ترسید نتونست چیزی بگه تو هم بهش اجازه نمی دادی بدبخت چیزی بگه یهو تو اون اوضاع سکته قلبی کردی.
-چ..چی سک..سکته!
-آره سکته شانس آوردی که الان زنده ای.
-یعنی آنیما زندس؟
romangram.com | @romangraam