#اغوا_شده_پارت_10


یگانه: من.....(نگران و مضطرب به پسرش نگاه کرد و شالش رو مرتب کرد) من همچین فکری نکردم

کاموس: شاید یه زمانی حس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم وقتی که چشماش رو دیدم، اونشب.....برای اولین بار حس کردم که قلبم پر از شور و اشتیاق شده .همون شب از شوق زیاد ازش خواستگاری کردم ،متین و خانم بود .......(انگشتش و روی شیشه کشید ،لبخند محوی روی صورتش نشست )...خیلی زود همه چی محیا شد برای ازدواجمون ،اون شب حس میکردم خوشبخت ترین مرد جهانم ،کسی که تونسته عشقش رو بدست بیاره ،زنی که قلبش رو لرزونده ولی........هعی، همه چیز وهم بود .شاید از اول توهم بود ولی من رویا میدیدمش، زمان به سرعت سپری میشد و من تمام زمانم و توی فضای خشک اداره میگذروندم ، بارها حرفایی شنیده بودم ولی نمیخواستم که به عشقم بی اعتماد بشم و قضاوتای دیگران رو بنای زندگیم کنم .....ولی ای کاش کمی توجه میکردم ،یک سال اول زندگیمون به بدترین شکل ممکن سپری شد ،چطور نمیتونستم ببینم که این زن همون زنی نیست که قلبم بخاطرش از تپش ایستاد، وقتی آرزو بدنیا اومد رفتارش به مراتب بیشتر تغییر کرد و برای اولین بار اسم طلاق رو به زبون آورد. شاید اون لحظه باید مرگ احساسم رو باور میکردم تا اینکه با کلمه عشق روش مرهم زودگذر بذارم.

دستش روی پنجره مشت شد ،برگشت سمت یگانه و پسرش .نم اشک تو چشمهای درشت قهوه ایش حلقه زده بود، به یاد آوردن اون چیزی که تو دوسال اخیر براش پیش اومده بود، دردناک بود . نمیخواست این راز رو به زبون بیاره شاید میخواست که این راز حتی بعد مرگشم سر به مهر بمونه ،ولی توهینات و قضاوتهای زن باعث شده بود که حالش دگرگون بشه .

به سمت یکی از اتاقها رفت و در رو محکم بست .یگانه از برخورد در ترسید و سریع برخواست که به طرف اتاق بره

سپهر: مامان، صبر کن

یگانه : بهتره تو کار بزرگترا دخالت نکنی پسرم

سپهر: فکر نمیکنید باید یکم تنها باشن؟ یادتونه با بابا هم دعوا میکردین میخواست که تنها باشه!

یگانه: اون باید توضیح بده که چرا .......(سپهر دستش و روی دست مادرش گذاشت که میخواست دستگیره رو بکشه)

سپهر: من گشنمه ،بیایید بریم یه چیزی درست کنیم .بعدش میخوام برم یه سر به محمد علی بزنم

صحنه دوم





کاموس تو اتاق تاریک نشسته بود ،نور مهتاب اتاق رو تا حدی روشن کرده بود ،خیره به ساعت تا زمان طی بشه .

یگانه به آرومی وارد اتاق شد و سینی غذایی و روی زمین گذاشت، عقب گرد کرد تا از اتاق خارج بشه ولی ایستاد و به کاموس خیره شد که اصلا متوجه حضورش نشده بود

یگانه: ببخشید

romangram.com | @romangram_com