#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_123

اخمى کردمو گفتم:
- على خونه نيست، تشريف ببريد، با خودش هماهنگ کنيد وقتىى اومد خونه بياييد!
خنده ى مسخره اى کردو گفت:
- کار على ندارم، اومدم عسلو ببينم!
نگاهش بين يقه و شونه هام در حرکت بود
هيچ ابايى از ديد زدنم نداشت
نگاهش بدجورى همه ى وجودمو ميکاويد
هيچ خوشم نيومد
خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لاى درو با دستش درو هول داد
زورم بهش نميرسيد
در کامل باز شد
لبخند پيروزى روى لبش نشستو گفت:
- نمى خواى به مهمونتون تعارف کنى؟
- ميمونى که از ديوار بالا مياد احتياج به تعارف نداره
با چوب بايد سراغش رفت!
قهقه اى زدو گفت:
- کى من از ديوار بالا اومدم که خودم خبر ندارم؟!
- چجورى اومدى تو آپارتمان؟
زنگ خونه که زه نشد!
- جلوى در بودم که يکى از همسايه ها داشت ميرفت بيرون، منو شناختو درو باز گذاشت
نگاهى کلى بهم انداختو گفت:
- حالا اجازه ميفرمايين؟
درو گرفتمو گفتم:
- درست نيست وقتى على خونه نيست بياى داخل!
نيش خندى زدو با تحقير نگاهى به. اهامو بعدش صورتم انداختو گفت:
- چرا؟
نکنه محرم نا محرمى حاليته!
يا شايدم به قول اون مثل معروف نميخواى با نا محرم زير يه سقف باشى تا شيطان نفر سوم نباشه!
ميترسى با يه مرد تو خونه تنها باشى؟
شايدم چشم على رو دور ديدى، مکان درست کردى!
تو چشمام زل زدو گفت:
- مزاحمتون شدم؟
- هه!
مرد!
بعضى ها از مردى فقط ياد گرفتن اسمشو يدک بکشن
وگرنه از همه نا مردترن!
هولم دادو بى توجه به من اومد تو
خونه
کى تا حالا با اين وضع وايسادم که فرص داخل اومدنو بهش ندم ...
اون وقت اون سرشو زير انداختو اومد تو!
مثل اينکه حريفش نميشم
فعلا "" برم لباسمو عوض کنم تا بيشتر از اين همه جامو ديد نزده
به اتاق عسل رفتمو سريع يه شلوار با اولين مانتو روسريى که دستم اومدو پوشيدم
از اتاق اومدم بيرون
چه خوشه براى خودش
نشسته رو کاناپه و عسلم گذاشته رو پاهاش
با ديدنم با لحن مسخره اى گفت:
بابا حاج خانووم!
چى شد؟
تا دو دقيقه پيش که نيکل کيدمنم تو جيبت ميذاشتى، حالا مريم مقدس شدى!
با خونسردى نگاهش کردمو گفتم:
- خدا در توبه رو براى همين باز گذاشته
يه ابروشو انداخت بالا و با لبخند بد جنسى تو چشمام نگاه کردو گفت:
- اون وقت ببخشيد حاج خانوم، اين رژ قرررررمزتون چي ميشه؟
نکنه فقط موهاتو بايد بپوشونى!
- جواب ابله هان خاموشى ست!
با خششم نگاهم کردو منم همونطورى بهش چشم دوختم
مردک پررو سرشو زير انداخته اومده، شيرين زبونى هم ميکنه!
پاهامو رهم انداختمو مثل همه ى وقتايى که عصبانى ميشم، تکونشون دادم
اونم نگاهشو گرفتو مشغول صحبت با عسل شد
يه کم که گذشت سرشو بلند کردو زل زد به لبام ... .
يه جورى نگاه ميکرد که ترسيددم جلوش بشينم
چنان با اون چشماى آبى زل زده بود بهم که ترسيدم بلايى سرم بياره
از اون خواهر چنين برادرى بعيده!

romangram.com | @romangraam