#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_1


با صدای تموم شدآرایشگر چشمامو باز کردم و از روی صندلی بلند شدم
جلوی آینه ی بزرگ سالن ایستادم و به خودم نگاه کردم
چشم های درشت مشکیم با این آرایش لایت خیلی قشنگ شده،
ابرو های پرو مشکیم هم با این مدل پهن و کوتاه که یه کمم حالت شیطونی داره خیلی بهم میاد
خوب تو صورتم دقیق میشم، بینیم قلمیه، مدل عملی و سر بالا نیست، ولی قلمی و کوچیکه و به صورتم میاد
لبهامم که تقریبا بزرگ و گوشت و سرخ رنگه!
خیلی به فرم صورت گردم میاد!
موهای مشکی و فرم با شینیون خیلی قشنگ تر شده!
تور سفید رنگم که زینت بخش موهام شده، جلوه ی بیشتری بهش داده!
بدن سفیدم تو لباس عروس آستین دارم پوشیده شده!
لباسم یقه گرده و آستین سه ربعه!
بالا تنه اش کار دستو تنگ و دامنش هم پفی و از جنس ساتنه!
مدلش قشنگه، از خانواده ی آزاد و راحتی هستم ولی دلم نمیخواست همه ی بدنمو نشون هرچی مرده مستو غیره ست بدم!
من فقط برای یه نفرم، برای عشقم!
برای سهیل!
سهیل اربابی، لیسانسه حقوق از دانشگاه آزاد نراق!
با هم تو یه دانشکده بودیم، اون ترم شش بودو من ترم دو، اولين بار تو حیاط دانشگاه دیدمش، اون روز خیلی ازش خوشم نمیومد، به دلم نشسته بود، منم اهل دوست پسرو اینها نبودم، ولی بعدها که یکی از درسهامو با ترم بالایی ها گرفتم، وقتی هم کلاسیش شدم، وقتی هر سؤالی داشتم بدون اینکه نگاه بدی بهم داشته باشه جوابمو میداد
همون موقع بود که کم کم بهش علاقه مند شدم، عاشقش شدم!
اونم عاشقم شد، اومدو بهم پیشنهاد دوستی داد برای آشنایی بیشتر!
خیلی از دختر ها از اینکه پسر شیطونو دختر بازیه میگفتن، ولی من هیچ وقت ازش چیز بدی ندیدم، همیشه بهم احترام گذاشته بودو حد خودشو میدونست!
پیشنهادشو قبول کردم، کم کم برای رفتو آمد با هم با اتوبوس از نراق میومدیم تهران!
سهیل ماشین داشت، ولی چون من قبول نمیکردم باهاش با ماشینش بیام و برم بعد از چند بار اصرار، بدون ماشین و با من، با اتوبوس راهی دانشگاه شد!
کارش برام ارزش داشت، شاید اگه هر پسر دیگه ای بود ناراحت میشدو خودشو لوس میکرد، ولی سهیل اینطوری نبود!
خیلی آقا منشانه رفتار میکرد!
بعد از تموم شدن درسش مدیر یکی از رستوران های زنجیره ای پدرش شد، یه سال بعد از دوستیمون راضی شدم به اینکه با ماشین سهیل بیامو برم، مامانم هم در جریان بود، اونم خوشحال از این تصمیمم، وقتی هم که درسش تموم شد، تو هر فرصتی که میشد میومد نراق دنبالم!
حسابی عاشقم کرده بود با این خوبی هاش، با این محبت های وقت و بی وقتش!
الان هم بعد از چهار سال آشنایی با هم قراره ازدواج کنیم ؛
امروز روز عروسیمونه، سه ماه نامزد بودیم، چون شناخت کافی رو از همدیگه داشتیم نامزدیمون کم و کوتاه بود!
تو افکار خودم بودم که صدایی گفت:
- داماد اومد
دلم هری پایین ریخت

نمیدونم از استرس بود، از شادی بود

از هرچی که بود حسی خوبی بهم داد

شنلمو با کمک زن برادرم ریحانه، پوشیدم و درو باز کردم

سهیل جلوی در ورودی واحد آرایشگاه منتظرم ایستاده بود

بهش نگاه کردم، تو اون کت و شلوار مشکی رنگ خیلی خوشگل شده بود

به چشم های عسلی رنگش که حالا با برق عشق آمیخته شده بود نگاه کردم

لبخندی روی لب های باریکش نشست و موهای قهوه ای تیره اشو که روی پیشونیش ریخته بودو کنار زدو دسته گلی رو به طرف گرفت و گفت:

- سلام بر زیبا ترین عروس دنیا!

تقدیم با عشق!

لبخندی زدمو دسته گلو ازش گرفتم

کمی سرشو خم کردو به صورتم نگاه کردو گفت:

- بذار ببینم چی ساخته این آرایشگره، اگه بده همین جا پسش بدم!

اخمی کردمو با ناز سرمو تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:

- خیلی هم دلت بخواد!

- دلم بخواد؟

از خدامه!

romangram.com | @romangraam