#دزد_قلبم_پارت_11


من و ارغوان پوفی کردیم و گفتیم:نه

-خوبه بیا بریم مبین

بعدم رفتن بیرون

نگاهی به ارغوان کردم و گفتم:خوبه بهونه جور شد

لبخند خسته ای زد و رفت روی تخت قراضه ای که گوشه اتاق بود و گفت:یه ساعت دیگه بیدارم کن

-باشه

دراز کشید و خیلی زود خوابش برد

نگاه اجمالی به اتاق انداختم و یاد حرف مبین افتادم"از طویله هم کمتره" خدایی راست ميگفت یه اتاق بیست متری با یه فرش پوسیده و تخت و یه صندلیه رنگ و رو رفته آهی کشیدم

زندگی ما بدبخت بیچاره ها همین بود از اول هم همین بود یاد بچگیام افتادم از موقعی که یادم میاد تو این خرابه بودیم از همون موقع با ارغوان دوست شدم تا الان اونم مثله منه خانواده هامونو یادمون نمیاد اصلا پدر ومادر داریم یا نه؟ سعیدی میگفت منو تو یه پارک پیدا کرده و ارغوانم از پرورشگاه ولی من مطمئن نیستم راست بگه کی حرفاش راست بوده

بلند شدم و سمت کولم رفتم دستبندمو درآوردم

دستبندی که از بچگی پیشمه یادم نمیاد کی بهم داده اما خوشگله یه دستبند مروارید سفید که ازش ستاره های طلایی آویزونه شاید تنها سرنخ به دست آوردن پدر و مادرم باشه میخوام پيداشون کنم و ازشون بپرسم چرا؟


romangram.com | @romangram_com