#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_67
-الهی قربون ملوسکم بشم با اون اخمش... نمیگی دلم برات بره؟
پسرک از همان پشت مانیتور سعی میکرد بغض خفته اش را قورت دهد!
-دلم که برات تنگ شده ولی خب خودت گفتی اینجا زبان یادبگیرم برام بهتره... ولی خب کاش تو هم می اومدی، بدون تو اینجا به درد نمیخوره!
-مامانی فدای تربچه بشه، مادر جون که پیشته دورت بگردم...
-خب آره، ولی هیچکی تو نمیشه!
این حرف را بارها از جنس های نر اطرافش شنیده بود اما همه دروغ محض بود و خوب میدانست هیچ کس جز پسر خودش راست نمی گوید!
پسری که بیشتر از همه شبیه خودش بود و با هر بار دیدنش دلش برایش می رفت، اما اینقدر حال روحی اش داغون بود که می ترسید او را پیش خودش نگه دارد و با حرکتی یا کاری دلش را بشکند!
چند دقیقه ای را با او صحبت کرد و قول گرفت اگر زبانش را فول شود این عید را پیشش می رود، تصمیمی که خودش هم به رفتنش شک داشت!
لب تاب را که بست بغضش گرفت، تنها کسانی را که داشت پیشش نبودند ومجبور بودند در دیار غربت روزگارشان را به سر کنند!
کاش او هم می رفت، اما خودش خوب می دانست اهل رفتن نیست و با تمام بی کسی اش اینجا برایش راحتتر است تا هر جای دیگری!
***
هر چه حساب میکرد، باز کسری داشتند!
برای بار دهم عصبی پرونده ها را روی هم کوبید و به افشار گفت تا به نجفی بگوید به اتاقش برود.
به دقیقه نکشید، نجفی حسابدار شرکت وارد اتاقش شد.
-بله خانم مستور؟
دستش را روی پرونده ها کوبید!
-اینا رو چطوری حساب کردی که هر جور جمع و تفریق میکنم کسری داریم؟
رنگ از رخش پرید، فکرش را نمیکرد رئیس جوانش اینطور سر از حساب و کتابش در بیاورد!
-خانم مستور من درست حساب کردم، حتما شما...
پرونده ها را با عصبانیت به سمتش پرت کرد.
-همشو برو درست جمع و جور کن و بعد قدم نحست رو از شرکت من ببر بیرون... تا تموم شدن ساعت کاری اگه درست مردیکه کردی مگرنه میفرستم جای دیگه حسابت رو برسن که یاد بگیری تو شرکت من جای دزدی کردن نیست!
romangram.com | @romangraam