#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_59






داد زدم _چرااا سر تا پات خیسه؟؟





نیلا که منتظر تلنگری بود زد زیر گریه_پسره احمق منو برد تو حموم





آب داغ باز کرد تمام بدنم تاول زده...





صدای گریه اش بلند تر شد

به سمتش رفتم و اونو در آغوش کشیدم

_هیس...چرا گریه میکنی خب؟





نالید_من از آب گرم متنفرم نیلووو..





خندم گرفته بود...

بزور جلوی خودم گرفته بودم که نخندم _خیلی خب حالا گریه نکن...





پاشو لباسات دربیار برو زیر پتو تا خشک بشی...

پاشو به زمین کوبید _از دوتاشون متنفرم...نیلو بیا ازینجا بریم..





از جاش بلندش کردم_میریم خواهری





به نیلا کمک کردم تا تمام لباساش دربیاره...

لخت وسط اتاق ایستاد

مشغول پهن کردن لباساش روی شومینه خاموش اتاق شدم

که با صدای چرخش کلید

جیغ نیلا بلند شد

سریع خودش پشت در قایم شد





احسان وارد اتاق شد دیگه تفاوتشون به راحتی میتونستم تشخیص بدم

که داد زدم_جلو تر نیا...





متعجب سر جاش ایستاد_چرا..

باز قدمی برداشت که اینبار جیغ بلندی زدم

سیخ ایستاد

_تکوون نخور





دستش روی گوشش گذاشت _خیلی خب بابا چته...

نیلا

کامل خودش به دیوار چسبونده بود

اگه احسان به عقب برمیگشت





نیلا رو کامل میدید





احسان بدون توجه به جیغ داد های من کامل وارد اتاق شد و سینی رو روی میز گذاشت





خواست برگرده پریدم بهش و دستام روی چشمامش گذاشتم

که همزمان نیلا داد زد_نچرخ لامصب لختم...





احسان مکثی کرد بدون اینکه تلاشی برای جدا کردن دستای من بکنه خندید_باشه بابا ..انگار دختر لخت تاحالا ندیدیم





همینجور که پشتش به نیلا بود دستای من از روی چشمش برداشت

_بذار نگاه کنم شاید هوایی شدیم و شرط عوض کردیما...

اخم کردم_بی خود..پسره بی حیا ...





عقب عقب رفت

_باشه بابا همچین تحفه ای هم نیستین...





چشمکی زد خودش تکونی داد

که نیلا جا خورد داد زد_بر نگردیا...





همینطور عقب عقب از اتاق بیرون رفت و جلوی در ایستاد_امیدوارم از شام امشب لذت ببرید ...

نگاهی به ظرف ماست و نون خشک داخل سینی انداختم





چشمام تا آخرین حد گرد شد_این شامه؟؟؟





احسان شونه هاشو بالا برد_همینه که هست ..خونه دوتا پسر مجرد چیز دیکه ای پیدا نمیشه





نیلا پشت در بالا بال میزد که احسان ول کنم بره ..ولی من عمرا کل شب با نون و ماست خالی سر کنم





اخم کردم_بذارید بیایم بیرون خودمون شام درست میکنیم





احسان چشماش ریز کرد_فکر بدی نیست..

پس من سینی رو..





داد زدم_تو اتاق نیا..خودمون سینی میاریم پایین



romangram.com | @romangram_com