#دروغ_دو_نفره_(_نسخه_ی_کامل_)_پارت_112


و به سمت سالن رفتم

به محض ورود من آرین و مهبد و سهیل وارد خونه شدند...





نمیدونم این دوستاش خونه و زندگی نداشتن همش اینجا پلاس بودند





آرین_غذا بکش خیلی گرسنمه...

کتش روی مبل پرت کرد

خودش روی مبل ولو شد





مهبد و سهیل هم کنارش نشستن





نگاهم مرددم به جای خالی گلدون افتاد..

انقدری کوچیک نبود که نشه نبود شو حس کرد





آرین نگاه من دنبال کرد تا رسید به میز خالی...





چشماش ریز کرد_گلدون طلایی کجاست؟؟





من من کنان گفتم_ هان؟؟خب خب ...شک..شکست

با داد بلند آرین

چشمام بستم_چی؟؟؟به همین راحتی؟

میدونی اون گلدون چقد قیمتش بود؟؟





_معذرت میخوام..باور کن از قصد نبود من...





عصبی غرید_معذرت تو هیچ چیز درست نمیکنه...بسه هرچی بچه بازیاتو تحمل کردم..وسایلت جمع کن هرچه سریع تر ازینجا برو...من به به خدمتکار سر به هوا نیازی ندارم

از اولم استخدامت اشتباه بود





غمگین لب زدم_چشم...

بی صدا به سمت اتاق به راه افتادم

حق داشت ما به عنوان یک خدمتکار به اینجا اومده بودیم ولی تو این دو روز هر گندی زدیم جز انجام وظیفه...





آهی کشیدم و در اتاق باز کردم

نیلا نگاهی بهم انداخت _بریم؟؟





سر تکون دادم_آره





#دروغ_دونـفره م.ه بوررمضان





تمام لباس ها رو توی کوله پشتی ریختم

رو به نیلا کردم_من سرگرمشون میکنم اول تو از خونه خارج شو بعدش من میام..





سری تکون داد





به سمت در اتاق رفتم که صدای حرف زدن کسی توجهمو جلب کرد

_نذار بره...

آرین_داری میبینی دو روز چقد گند زده به زندگی من...قرار نیست این دختر بچه چون شبیه الیناست

نگهش دارم

دلت براش میسوزه ..خودت ببرش خونت





مهبد_میدونی که مامان اجازه نمیده وگرنه شک نکن میبردمش...





آرین_منم حاضر نیستم وجود یه بچه فضول و نابالغ رو تحمل کنم





سهیل_بچه ها یواش تر ...





با صدای نیلا دقیقا کنار گوشم هینی کشیدم_مارو میگه؟؟





_وای ترسوندیم نیلا...

سری تکون دادم_آره..مثل اینکه شبیه کسی هستیم که برای مهبد مهمه...





نیلا_آخجون داستان عشق و عاشقی





چپچپ نگاهش کردم_ولی این چیزی رو عوض نمیکنه..

دیدی که آرین روی حرفش مونده..





در باز کردم و آروم زمزمه کردم_یادت باشه همین که حواسشون پرت شد از خونه بزن بیرون





نیلا سرش به نشونه باشه تکون داد

کوله پشتی روی پشتم تنظیم کردم و از اتاق خارج شدم





پسرا با دیدن من ساکت شدند

آرین با اخم غلیظی زل زده بود به من

و مهبد هم سرش پایین بود

و سهیل بیخیال نگاه میکرد



romangram.com | @romangram_com