#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_30
آزیتا هم گفت:بله خودمون میرفتیم
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که چشمکی زد و به زرافشان نگاه کرد.از کارش خنده م گرفت.
-زرافشان:نزنید این حرفو.فقط راهنماییم کنید و بگین که از کدوم طرف باید برم.
آزیتا مسیر خونه شونو به زرافشان گفت ومنم گفتم که میرم بیمارستان.با اینکه بیمارستان سر راهمون بود ولی زرافشان از یه مسیر دیگه رفت.وقتی دیدم داره اشتباه میره گفتم:دکتر اگه میشه من و همین جا پیاده کنین.تا بیمارستان راهی نیست.
-زرافشان:اول دوستتون و میرسونم بعد با هم میریم بیمارستان، من می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد برم به مریضام سر بزنم ولی حالا که دارم تا بیمارستان میام بهتره ببینمشون و با خیال راحت برم خونه.
دیگه چیزی نگفتم و به آهنگ ملایمی که از دستگاه ماشین پخش میشد گوش دادم.آزیتا ی پر چونه هم تا زمانی که پیاده شد حرفی نزد.البته فکر کنم به خاطر قیافه ی جدیه زرافشان میترسید که چیزی بگه.نمی دونم چرا ولی همیشه یه اخم روی صورتش بود که به نظر من خیلی هم بهش میومد و جذاب ترش می کرد.دخترای توی بیمارستان به خاطر جذبه ی زیادش و جدی بودنش با اینکه ازش خوششون میومد ولی زیاد سمتش نمی رفتن و بیشتر دور و بر مهرزاد بودن، مطئنم اگر روی خوش نشون میداد مهدیه به جای دکتر شمس میومد مخ اینو بزنه.با اینکه از دیدن مهرزاد عصبی میشدم ولی از اینکه با توجه به موقعیت خوبی که داره، خودشو نمی گیره و اخلاق خوبی داره خوشم میومد.
وقتی آزیتا پیاده شد زرافشان گفت:معلومه خیلی خسته ایین، شما با این خستگی چرا شیفت شب قبول کردین؟
-راستش دیشب اصلا نتونستم بخوابم .ولی در کل شیفت شب و دوست دارم .روزا از بس بخش شلوغ سردرد میگیرم.
ساکت شدم.با توجه به اخلاقش ترجیح میدادم زیاد حرف نزنم ولی مثل اینکه اون دلش می خواست حرف بزنه چون دوباره سکوت به وجود اومده رو از بین برد و پرسید:از کار کردن تو بیمارستان راضی هستین؟
-بله، بیمارستان خیلی خوبیه.از جایی که قبلا کار می کردم خیلی بهتره.
-پس توی بیمارستان دیگه ایی هم کار می کردین
-بله یه بیمارستان دولتی.
-پس چرا اونجارو ول کردین؟
باز این سوال تکراری که دوست نداشتم جوابشو بدم.نباید میذاشتم که متوجه ناراحتیم بشه،بغضم و فرو خوردمو گفتم: محیط خوبی داشت ولی زیادی شلوغ بود.
خندید و گفت:پس بدتر از من عاشق سکوت و آرامش هستین.
وقتی می خندید خیلی خوشگل میشد، مخصوصا با خطی که گوشه ی لبش بوجود میومد.به روبروم خیره شدم ولی سنگینی نگاهشو احساس می کرد.یه ذره نگاهم کرد و گفت:ناراحتتون کردم؟
-نه...داشتم به بیمارستان قبلی فکر می کردم.
romangram.com | @romangraam