#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_3
-چشم.
آقای نوروزی مشغول کارش شد و منم از فرصت استفاده کردمو نگاهی به اتاق انداختم چون تو این دوباری که اومدم اینجا اصلاََ حواسم به اطرافم نبود.به هر حال اتاق خیلی شیکی بود که با توجه به اینکه اینجا بیمارستان خصوصیه زیاد عجیب نبود.بعد از یک ربع آقای نوروزی بلند شد و گفت:ببخشید که معطل شدی حالا می تونیم بریم.
در و باز کرد و منتظر موند تا اول من برن بیرون،مرد مودب و مهربونی بود.از دوستای قدیمیه پدرمه که بعد از اینکه تصمیم گرفتم بیمارستانی رو که توش دوره مو میگذرونمو عوض کنم، برام اینجا ریش گرو گذاشت و چون مدیریت از کارش راضی بود و سابقه ی خوبی هم به عنوان سرپرستار داشت،بدون هیچ مشکلی موافقت شد.آخه من دانشجو هستم و تازه میخوام توی رشته ی جراحی قلب تخصص بگیرم.
همین طور که دنبال آقای نوروزی میرفتم به اطرافم هم نگاه می کردم.راهروهاش مثل راهروهای هتل بود و حسابی شیک بود.چون بیمارستان قبلی که توش کار می کردم دولتی بود این فضا برام تازگی داشت.بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدیم و بعد از در زدن با هم وارد شدیم
توی اتاق نزدیک به 20نفر خانم بودن که به ما نگاه می کردن .آقای نوروزی گفت:خانما می خوام یکی دیگه از همکاراتون و بهتون معرفی کنم.آناهید زند ,دانشجوی رشته ی پزشکی که از امروز با ما همکاری می کنه.
سلام کردم که بیشتر خانم ها جوابم ودادن ولی بعضی هاشون حتی نگاهمم نکردن و مشغول صحبت شدن.آقای نوروزی خانمی به اسم دواچی رو صدا کرد.داشتم فکر می کردم چقدر فامیلیش به شغلش میاد که اومد روبرومون ,قیافه ی مهربونی داشت و چین و چروک روی صورتش نشون از سن بالاش بود.آقای نوروزی گفت:خانم دواچی این دخترمون و می سپارم دست شما تا یه ذره با محیط و همکارا آشناش کنید.
خانم دواچی لبخندی بهم زد و گفت:ایشون همون خانمی هستن که شما معرفیش کردین؟
-بله.
-خیالتون راحت باشه.حواسم بهش هست.
بعد هم دستم و گرفت و گفت:بیا بریم تا یونیفرمت و بهت بدم بپوشی.
از آقای نوروزی تشکر کردم و همراه خانم دواچی رفتیم سمت پاویون .داشتم دوروبرومو نگاه می کردم که خانم دواچی یه روپوش گرفت جلوی صورتم و گفت:فکر کنم این اندازت باشه دخترم.
لباسامو در آوردم و گذاشتم توی کمدی که کلیدشو بهم داد .تا از پاویون بیرون رفتیم خانم دواچی گفت :خب ,اونایی که توی اتاق دیدی بیشترشون مثل خودت دانشجوهایی هستن که علاوه بر گذروندن دوره های آموزشی شون اینجا مشغول به کار هم هستن.راستش با اینکه این بیمارستان کمتر از یه ساله که افتتاح شده ولی به خاطر دکترای خوب و متخصصی که داره پذیرش بیمارامون زیاده.خلاصه اگر می خوای اینجا موندگار بشی باید حسابی خودی نشون بدی.تا اونجایی که من می دونم بیشتر دانشجوهایی که تو اتاق دیدی از بچه های درسخونن جز یکی دو نفرشون که با پارتی بازی اومدن تو.
-مثل من؟
-فکر نمی کنم پارتی آقای نوروزی به اندازه ی پدر بعضی از اونا کلفت باشه.در ضمن من روزی که استخدام شدی پروندتو دیدم نمره هات خیلی خوبه.به نظرم می تونی اینجا بمونی.
ازش تشکر کردم و گفتم :ممنون از راهنماییتون,تمام تلاشمو می کنم.
وارد بخش قلب شدیم و مستقیم رفتیم سمت ایستگاه پرستاری.دو تا دختر اونجا بودن که یکی شون سرگرم نوشتن بود و یکی دیگه شون هم که پشتش به ما و در حال زیر و رو کرد پرونده ها بود که وقتی خانم دواچی سلام کرد توجه هر دو تاشون به ما جلب شد.با دیدن قیافه ی دختری که پشتش به ما بود تعجب کردم. قیافه ش برام آَشنا بود.مطمئنم این چهره ی گندمگون و با چشمای خاکستری رو یه جا دیدم. یادم اومد..همینطور با تعجب به هم نگاه می کردیم که با شک پرسید:آناهید...خودتی؟
با سر آره ایی گفتم که خندید و گفت :باورم نمیشه.
romangram.com | @romangraam