#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_17

-شیما: لوس... یعنی چی؟

-پری : هیچی بابا. چایی میخورین؟

من سریع گفتم: آره... الان خیلی می چسبه.

پری رفت تا چایی بریزه. مشغول چایی خوردن شدیم که خانوم یکتا همراه دکتر مهرزاد اومدن پیش ما.

پری سریع گفت: چایی میخورین؟

دکتر مهرزاد لبخند زد و گفت: خودتون دم کردین؟

-پری: بله. چطور؟

-مهرزاد: چایی که شما دم کرده باشن خوردن داره. یه لیوان برای من بریزین

احساس کردم پری قند تو دلش آب شد. آخه تا زمانی که چایی رو بریزه با ذوق لبخند میزد.

نگاه دکتر مهرزاد به من افتاد و گفت: خب خانوم زند مریض ما که اذیتتون نکرد؟

-چرا اذیت؟ وظیفه مه.

-مهرزاد: آفرین. چه وظیفه شناس. میگم شما همیشه اینقدر وظیفه شناسین؟

نمیخواستم جوابشو بدم. برای همین خیلی کوتاه گفتم: سعی خودمو میکنم که باشم.

بعد این جمله سریع صندلیمو کشیدم عقب تا بلند شم و برم تو اتاق که مهرزاد سریع گفت: تورو خدا به خاطر یه قند خودتونو اذیت نکنین. خودم بر میداشتم.

داشت با لبخند نگام میکرد که منم مثل خودش گفتم: ای بابا زحمت چیه. ولی حالا که اصرار میکنین خودتون بر دارین.

مهرزاد گفت: راستی خانوم یکتا اون بیماری که از ترس شریکش سکته کرد حالش چطوره؟

فهمیدم داره به من تیکه میندازه. محل ندادم و یه چاییه دیگه برای خودم ریختم. خانوم یکتا بی خبر از ماجرا گفت: حالش خوبه ولی خب هنوز اون ترسو داره.


romangram.com | @romangraam