#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_15
خندید ,سرشو تکونی داد و سوار ماشینش شد.وقتی از پارک در اومد شیشه رو پایین کشید و گفت:نگران نباش من به کسی نمی گم که ترسویی.
منتظر نموند تا جوابش و بدم و پاشو گذاشت روی گاز و رفت.حیف که مثل قدیم حال و حوصله ی درست حسابی ندارم وگرنه حالیش می کردم با کی طرفه.به من میگه ترسو…دیگه نباید خودمو قایم کنم… اون اگر می خواست تا حالا اخراجم کرده بود پس بهتره بیشتر از این خودمو ضعیف نشون ندم.
وضعیت بیمار دکتر شفیعی رو چک کردم و رفتم توی station کنار پری و شیما که سخت مشغول حرف زدن بودن.گفتم:باز دارین آبگوشت کدوم بدبختی رو بار میذارین؟
پری لبخند بانمکی زد و گفت:تو که می دونی چرا دیگه میپرسی؟
-یعنی این طناز هر شب راحت و سبک بال می خوابه بس که شما گناهاشو میشورین.
-شیما:بی خیال طناز بیا بشین تا برات چایی بریزم. گوش شیطون کـَر امشب بخش آرومه می تونیم راحت حرف بزنیم.
-منظورت غیبته دیگه؟
-پری:ببخشید مادر مقدس...تو گوشاتو بگیر.
رفتم کنارشون نشستم و شیما همینطور که چایی می ریخت گفت:اصلا تمام مزه ی شب کاری به همین غیبت کردنشه.روزا انقدر کار سرمون ریخته که وقت نمی کنیم سرمون و بخارونیم.
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:هوم....چه دلیل قانع کننده ایی.
-پری:خیلی خسته ایی؟چشمات قرمز شده.
-نه.
-پری:اگر خوابت میاد برو بخواب من و شیما بیداریم.
-اون که صد البته,شما اگر هزار شبم کنار هم باشین باز حرفاتون تمومی نداره.
-پری: اصلا خوبی به تو نیو....
صدای خانوم یکتا مانع ادامه ی حرف زدنش شد که با عجله گفت:
بچه ها بیمار دکتر مهرزاد حالش بد شده. سریع بهش زنگ یزنین تا خودشو برسونه.
romangram.com | @romangraam