#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_117
مهرزاد میون حرفم پرید و گفت:
-سعی کن دیگه بهم نگی دکتر، مخصوصا توی بیمارستان.
-سخته.
-فکر کن که منم یکی از دوستاتم...باهام راحت باش.
با سر باشه ایی گفتم. مهرزاد گفت:
-حالا چی می خواستی بگی؟
-پدرتون کی میان؟
-تاریخ دقیقی نگفته...فقط گفت یه کار ضروری داره که باید انجامش بده و بعد اون میاد...اینطوری به نفع من شد تا وقت داشته باشم که بیام خواستگاری. تو کی بر میگردی سر کارت؟ از الان گفته باشما من کارمند تنبل نمیخوام حتی اکر نامزدم باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
-بعد از رسمی شدن نامزدیمون میام.
-اگر موافقی آخر هفته ی دیگه مراسم نامزدی رو بگیریم.
-قبول ولی فقط خانواده های خودمون. یه مراسم جمع و جور.
-باشه هر طور راحتی. خب دیگه بریم بیرون ببینیم چه خبره...
در و باز کرد و منتظر شد تا من اول از بالکن برم بیرون. دستگیره ی در و گرفتم اما قبل از اینکه بازش کنم و مهرزاد صدام کرد.
-بله؟
-از تصمیمت مطمئنی؟ اگر پشیمونی همین الان بگو...
-تنها چیزی که الان می خوام سر گرفتن این نامزدی و ضایع کردن مهریه...تازه این برام یه فرصته تا غرور و آبروی ریختمو دوباره جمع کنم. پس نگران نباشین.
romangram.com | @romangraam