#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_115

-خب بگن، مهم اینه که بچم چشم نخوره.

رفتم کنار بابا نشستم و گفتم:

-حالا من همچین تحفه اییم نیستم که ملت بیکار باشن و بخوان منو چشم بزنن. تو رو خدا انقدر خرافاتی نباش.

-تو هیچی نمیدونی پس چیزی نگو...بعدم مگه کجات ایراد داره؟ مثل دسته ی گل می مونی.

بابا آروم گفت:

-ولش کن.... رو حرف مادرت نمیشه حرف زد. اون کار خودشو میکنه.

هر دو تا خندیدیم و به مامان نگاه کردیم که ظرف اسپند و بالای سرمون و می چرخوند. سنگینی نگاه بابا رو روی خودم احساس کردم. زل زده بود بهم و وقتی خوب نگام کرد، گفت:

-دیگه برای خودت خانمی شدی...اصلا فکرشو نمیکردم که یه روزی یکی بیاد تا تو رو از ما جدا کنه.

سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:

-هنوز که چیزی معلوم نیست...با این اخلاق گندی که من دارم تا آخر عمر بیخ ریش خودتونم.

باب سرمو بوسید و گفت:

-خیای هم دلشون بخواد. مثل دختر من هیچ جای دیگه پیدا نمیکنن.

-با تعریفای شما و مامان یواش یواش دارم اعتماد به نفس کاذب پیدا میکنمااا.

هر دو تامون خندیدیم. زنگ آیفون به صدا در اومد. بابا از جاش بلند شد تا در و باز کنه و من و مامانم بعد از چک کردم همه چی برای آخرین بار، رفتیم کنار بابا تا ازشون استقبال کنیم. اول از همه یه خانم میانسال و دیدم که قیافه ی خیلی زیبایی داشت که با یه لبخند مهربون کاملش کرده بود. پشت سرشم مهرزاد همراه عموش که یکمی تپل بود اومد. زن عموش بعد از روبوسی با مادرم روبروی من وایستاد و آروم گفت:

-میدونستم سلیقه ی آرتام تکه.

تشکری کردم و به عموشم سلام کردم. مامان راهنماییشون کرد که برن تو پذیرایی. همه رفتن و منو مهرزاد و تنها گداشتن. حالا میتونستم خوب ببینمش. یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیده بود که خیلی بهش میومد. دسته گلی رو که دستش بود به طرفم گرفت و گفت:

-سلام...خوبی؟


romangram.com | @romangraam