#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_112
اگه چندسال پیش بود مثل خودش اینور اونور میپریدم و زودتر ازون توی اشپزخونه میبودم اما ...
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم که باعث ذوقی و خوشحالیش بشه
بی حال درحالیکه مواد کیکو از توی کابینت بیرون میاوردم و روی میز میزاشتم گفتم:
_ بیا این موادشه، تو درست کن منم تا اماده شدنش وسایل پیتزارو آماده میکنم
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت:
_ تنها که حال نمیده، بیا باهم درست کنیم
و بعد سرشو خم کرد و مثل خر شرک گفت:
_ خواهش
هُفی کشیدم و دستمو از دستش بیرون اوردم و تنها به باشه ای اکتفا کردم که باعث شد از سر و کولم بالا بره و اعصابمو بهم بریزه که دادی سرش زدم و اونم یکم خودشو جمع و جور کرد و بالاخره شروع کردیم به درست کردن کیک و بماند که کل اشپزخونه به گند کشیده شد و سر و صورتمون آردی بود که میریخت
بعد از یک ساعت درست کردن مایع کیک و گذاشتنش توی قالب و فر بالاخره روی صندلی نشستم
واقعا خسته شدم اما یاسی همچنان پر انرژی بود
دیگه حوصله درست کردن پیتزارو نداشتم
از جا بلند شدم و پیشبندو در اوردم و درحالیکه به طرف حمام میرفتم گفتم:
_ من میرم دوش بگیرم تو هم یا سفارش بده غذارو یا خودت درست کن
و بعد وارد حموم شدم و درو بستم
صدای غر غراش میومد اما اهمیتی ندادم و زیر دوش قرار گرفتم
---
_ توهم اونورا بیا
دستمو توی موهای خیسم کشیدم و گفتم:
_ داداشات هستن، تو بیا، من بیام اونا معذب میشن، داداشتم که میدونی زیاد دله خوشی ازم نداره
یاسی درحالیکه گره اخرو به بند کفشش میزد گفت:
_ باشه هرجور راحتی
و از جاش بلند شد و لبخند پت و پهنی زد و دستشو به سمتم دراز کرد و ادامه داد:
_ دفعه بعد روهامم میارم یکم دور هم باشیم حرف بزنیم
دستشو گرفتم و باشه گفتم و بعد از خدافظی نسبتا کوتاهی درو بستم
خداروشکر طی مدتی که حمام بودم اشپزخونه رو جمع کرد و بعدم سفارش غذا داده بود
به ساعت نگاه کردم
پنج عصر رو نشون میداد
چشم هام خابالود بود و واقعا نیاز به خواب داشت
برای همین به سمت اتاق رفتم که گوشیم صداش درومد
برش داشتم که بازم با اسم گندش روی صفحه روبه رو شدم
علامت سبز روی صفحه رو لمس کردم و گوشیو نزدیک گوشم گذاشتم و با لحن سردی گفتم:
_ بله ؟
طبق معمول با صدای زاری شروع به حرف زدن کرد:
_ دخترم نیاز خواهش میکنم قطع نکن میخوام باهات حرف بزنم، چرا اینکارو میکنی؟ با من من که مادرتم، همونی که وقتی اهنگ میخوندی بعدش بدو میومدی سمتم و بوسم میکردی، همونی که وقتی ناراحت بودی و بابات نبود میوندی سرتو میزاشتی رو پام تا موهاتو ناز کنم و برات لالای بخونم من همونم
با شنیدن حرفاش عصبی شدم و دست هام شروع به لرزیدن کرد
از بین دندون های قفل شدم غریدم:
romangram.com | @romangram_com